هوالطیف
صبح نخستین جمعه ماه صیام است. زیر تیغ آفتاب نشستهایم بر سر مزار تو. عرق از تمام بدنم شره میکند. گلویم خشکیده. چشمهایم را برای لحظاتی میبندم ازبسکه خستهاند. ازبسکه میخواهند ببارند اما نمیشود… گنجشکها بنای ناسازگاری گذاشتهاند. کمی آنسوتر چند زن صحبتشان ته کشیده است و بر و بر نگاهمان میکنند. من اما پی چیز دیگری هستم. میخواهم بدانم این گورستان برخلاف ظاهر آرامش در چه آشوبی به سر میبرد؟ زیرخاک این آرامستان چه شوری برپاست؟ این اجسام مدفونشده چه وضعی پیداکردهاند؟ و آن ارواح به سفر رفته در چه حالاند؟ خوشی یا ناخوشی؟! سختی یا آسانی؟! آنها که وعده الهی را تام و تمام دریافتهاند. آنها که طعم مرگ را چشیدهاند. کاش میشد پی برد. کاش میشد برای چند لحظه پردهها کنار رود؛ اما…
این ندانستن درد بزرگی است، غم عظمائی است. این مستعد بودن اما نیافتن چه ظلم عظیمی است بر خود، نه؟ این چشمها که میتوانست ببیند ونابینا است. این گوشها که میتوانست شنوا باشد و ناشنوا است. این دل که میبایست بیدار باشد و غافل است. تقلای بیهودهای است. هیچ حسی، هیچ صدایی به گوش نمیرسد جز همان شروشور گنجشکها و خوشوبش چند زن دیگر که انگار تازه از راه رسیدهاند. کسی قرآن میخواند آنقدر آرام که وجدان خفته مرا بیدار نمیکند، تو را نمیدانم…
28/خرداد/95