هوالرزاق
وقتی به عقب برمیگردم و دوران تحصیلیام را نگاه میکنم. هیچکس مثل “استاد ساروخانی” نمیبینم. (تک، یک استاد به تمام معنا.) آنوقت حس میکنم به قول زهرا نه همهسالهای تحصیل بلکه بیشتر عمرم بربادرفته است. از دبستان و راهنمایی که چیز درستی در ذهنم نیست اما از دبیرستان معلم شیمی و عربیمان تقریباً خوب بودند بعلاوه دبیر دین و زندگیمان. یادم هست معلممان وسط تستهای شیمی نا غافل شروع میکرد به خواندن آیاتی از قرآن و تفسیرش. من هم در دلم کلی ذوق میکردم و خوشحال میشدم. یا معلم عربیمان که نافش را با سیاست برداشته بودند. یکی مثل الآن میم. الف.
"عاصی مذنب” و “دکتر گلشن” جز اساتید دانشگاه بودند آنها هم خوب بودند منتها با تعریف دانشجویی. همینکه چادرت را زیر سؤال نمیبردند! و لهجهات را دستمایه خنده کلاس نمیکردند! خودش کلی بود. البته سالی ماهی یکبار هم که شده کلامی از خدا و پیغمبر بر زبانشان جاری میشد و این یعنی تقریباً حضور توأمان علم و تعهد! اما هیچکدامشان استاد یعنی یکی در حد و اندازه “خانم ساروخانی” نبودند! شاهدش هم اینکه اگر الآن این نوشتهها را میخواند با همان کلام گرم و لبخند دلیرانهاش میگفت: «میخواهید مرا باد کنید!» مثل دیروز که “لژنشینها” بنای تعریف گذاشته بودند. در دلم با آنها همنوا بودم. چون حقیقت را میگفتند. بااینکه همیشه با چشم انتقاد به اساتید نگاه میکنم اما در برابر “خانم ساروخانی” با آن ناصیه روشن و ضمیر بیدار زبانم غلاف میشود. دلم میخواهد فقط گوش باشم. حس میکنم باید تکانی بخورم. حیف است این روزها بگذرد. حیف است این ثانیهها تلف شود. روحم حیف است. وقتی با میم تلفنی صحبت میکنم کلی از “خانم ساروخانی” تعریف میکنم. میگویم: «حالا که بنای رفتن داری لااقل اخلاق را از دست نده آدمیزاد است معلوم نیست کی و چه زمانی خدا اینطور استادی روزیاش کند.»
شیرینی این روزها باهمه خوبیاش با خودش حسرت عمیقی هم دارد یک زخم تازه؛ اینکه چرا نباید خروجی دانشگاه مثل حوزه باشد؟ چرا در تمام دوران دانشجوییام کسی مثل “ساروخانی” استادم نبوده است؟ یعنی نباید در مملکت ما اساتیدی تربیت شوند که در عمل هم عالم باشند؟ چرا باید در دانشگاهمان اخلاق عنصر مغفولی باشد؟ اصلاً کسی به فکر تهذیب دانشجوها است؟
20/مهر/96
عالی بود