خانه
میم مثل مادر
ارسال شده در 11 دی 1402 توسط زفاک در اندیشه

هوالحبیب

اسمش سعیده بود. قدبلند و سفیدرو. چشم‌هایش هم عسلی بود. یا آبی یا نمی‌دانم دقیق. همیشه با فریبا دعوا داشتند. دعوا سر محله بود. محله بالا و محله پایین. پدرش یک پژو سرمه‌ای مدل ۸۰ داشت که سه تایی‌شان را می‌آورد. سعیده، فهمیه السادات و راضیه السادات. البته او بیشتر با نجمه دوست بود همیشه با هم بودند. مثل دوقلوهای به هم چسبیده. دختر آرامی بود. سر کلاس اگر معلم ازش سوال می‌پرسید جواب می‌داد. مثل من نبود که همیشه توی ذهنم سوال بود. ریز و درشت. گاهی ساده و مشخص اما همیشه توی جواب گرفتن عجله داشتم. او اما اینطوری نبود. کاری به کار کسی نداشت. فقط یکبار کار همه‌مان را خراب کرد. بدجوری هم خراب کرد. وقتی سال سوم دبیرستان بودیم. توی دبیرستانمان یک کلاس تجربی داشتیم. یک انسانی و یکی هم رشته مدیریت خانواده. سال اول دو تا کلاس بودیم. سعیده توی کلاس ب بود و ماها توی کلاس الف. وقتی رشته‌ها مشخص شد او هم آمد توی کلاس ما. اما هیچ وقت توی تیم ما نبود. کلاسمان کلا سه جبهه داشت. بالا محله، میان محل و پایین محله. صندلی‌ها را اینطوری چیده بودیم. فقط سر کلاس دبیر دینی همه چیز به هم می‌ریخت. می‌گفت صندلی‌ها را دور کلاس بچینیم. دبیر دینی‌مان باسواد و به روز بود. رابطه‌اش با بچه‌ها حرف نداشت. توی دبیرستانمان دو تا معلم مرد داشتیم. یکی معلم عربی‌مان و یکی هم معلم تاریخ. روزهایی که معلمهای مرد می‌آمدند با چادر می‌آمد سر کلاس. اما سر کلاس چادرش را برمی‌داشت خیلی مرتب و باسلیقه تا می‌کرد و می‌گذاشت روی میزش. یادش به خیر. برخلاف یکی دیگر از دبیرهای دینی همه بچه‌ها عاشق این خانم بودند. اسمش عصمت بود. همه صدایش می‌زدند خانم عصمت. کیف می‌کردیم. یکبار سر مراحل خلقت انسان، پرسیدم خانم اجازه روح چه زمانی وارد بدن جنین می‌شود؟ کلی از سوالم تعریف کرد. گفت معلوم هست درس را خوب فهمیدی. بعد هم گفت: چهارماهگی.  داشتم برای سعیده می‌گفتم. سعیده یکبار کار همه را خراب کرد وقتی سال سوم بودیم. سال سوم تجربی. توی دبیرستان رسم نبود که برای امتحان‌ها تعطیل کنند. باید روزهایی که امتحان نداشتیم هم می‌آمدیم. یادم هست ترم اول بود. امتحان زیست داشتیم خیلی هم سخت بود و پرحجم. همه بچه‌ها دست به یکی کردیم که روز قبل از امتحان را نیاییم. همه هم قسم شده بودیم، بالا محله، میان محله و پایین محله. نمی‌دانم سعیده هم از قرار بچه‌ها خبر داشت یا نه. اما روز قبل از امتحان تنها کسی که رفته بود مدرسه او بود. اوه اوه مدیر مدرسه عصبانی بود کاردش می‌زدی خونش نمی‌ریخت. هنوز چهره عصبانی‌اش توی ذهنم هست. هرچند خانم مهربانی بود و برخلاف مدیر راهنمایی خیلی اهل قیافه گرفتن نبود و با بچه‌ها گرم می‌گرفت اما آن روز خیلی عصبانی شده بود. نمی‌توانست این بی‌نظمی را تحمل کند. انگار مدیریتش زیر سوال رفته بود. از نمره انضباط همه‌مان یک نمره کم کرده بود. جرممان سنگین بود. هیچ راه بخششی نبود. ماهایی که عشق ۲۰ بودیم. یک نمره خیلی برایمان گران تمام شد. می‌خواستیم سعیده را قیمه قیمه کنیم. اما نمی‌دانستیم روزگار چه خوابی برایش دیده. آن روز اگر می‌دانستم قرار است اینطوری شود هیچ وقت دعوایش نمی‌کردم. بیچاره هیچ حرفی نزد… افتادیم دنبال واسطه. بالاخره معلم دینی‌مان همان خانم عصمت پادرمیانی کرد. قرار شد اگر همه دعای عهد را حفظ کنیم یک نمره انضباط برگردد. بعد از دبیرستان هر کس رفت پی رشته‌ای. سعیده و احمد. احمد اسم همکلاسی‌مان بود. یعنی دو نفر توی کلاس بودند که اسم و فامیلی‌شان یکی بود. ما هم همیشه به اسم پدرهایشان صدایشان می‌زدیم. احمد با سعیده هم محله‌‌ای بودند. بعدها هر دو رشته حسابداری قبول شدند. خیلی وقت بود از سعیده و او خبری نداشتم. تقریبا هر کسی رفت سی خودش. کسی از کسی خبر نداشت. یک روز خبر دادند یک خانم بارداری که چهار پنج ماهه بوده ایست قبلی کرده. درست همان شبی که قرار بود سیسمونی بچه را بیاورند. خیلی پرس و جو نکردم. دلم نمی‌خواست ببینم کی بوده اصلا چرا اینطوری شده. همینطوری هم ماجرای غم انگیزی بود. شب نیمه شعبان بود. رفته بودیم مراسم. من توی حال و هوای خودم بودم که یکی از بچه های دبیرستان آمد سراغم. از آنهایی بود که از جیک و پوک همه خبر داشت. احوال هیچ کسی از زیر دستش در نمی‌رفت. کمی گفتیم و شنیدیم. یکهو گفت دیدی سعیده هم چطور شد؟ گفتم: وا مگه چطور شده؟ گفت: مگه نفهمیدی. یک آن توی دلم خالی شد نکند آن زن جوان که چهارماهه باردار بود… یک لحظه حس کردم اصلا هیچ چیز نمی‌شنوم. فقط قیافه سعیده جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفت با آن قد بلند. با همان روپوش نارنجی مدرسه با همان مقنعه تیتران مشکی، حالا همه را مشکی پوش کرده بود. رفته بود آن دنیا مادری کند…

بارداری ,مادر ,مرگ نظر دهید »
تاوان
ارسال شده در 8 دی 1402 توسط زفاک در پوستر و عکس نوشت, هایکو

هوالحبیب

گفتم

با نگاهم

تو نفهمیدی

ادبیات ,سبک نوشتاری ,هایکو نظر دهید »
حال خراب
ارسال شده در 7 دی 1402 توسط زفاک در الی الحبیب

هوالحبیب 

فقط آغوش ضریح می‌خواهم

و یک دل سیر اشک…

حرم الشهدا ,زیارت ,زیارت امام حسین (ع) نظر دهید »
مدیر مدرسه!
ارسال شده در 4 دی 1402 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحق
خب داشتم از خاطرات خوش دوران ابتدایی می‌گفتم. بله داشتم همینطور به علم و دانش علاقه‌مند می‌شدم که رسیدم به کلاس دوم و اینجا بود که یک شکست بزرگ رخ داد. از آن شکست‌هایی که می‌تواند هر کسی را از راه علم و تحصیل بازدارد. ماجرا از این قرار بود که معلم کلاس دوممان سر درس املا یک شرط گذاشته بود اینکه هر کس 5 تا بیست بگیرد به مدیر معرفی‌اش می‌کند تا یک کارت هدیه به او بدهد. خیلی دلم می‌خواست حتما به آن کارت برسم. هر هفته معمولا چند نفری این کارت زیبا نصبیشان می‌شد و من نمی‌توانستم. چند باری تلاش کردم اما نمی‌دانم چه حکمتی داشت که موفق نمی‌شدم شاید اگر ماجراهای بعدش را می‌دانستم هیچ وقت تلاش نمی‌کردم. خلاصه روزگار بالاخره به کام من شد و توانستم 5 تا بیست پشت سر هم بگیرم. در پوست خودم نمی‌گنجیدم. از اینکه بالاخره موفق شده بودم خوشحال بودم. داشتم بال درمی‌آوردم. مثل همیشه معلممان گفت خوب فقیهی برو دفتر تا مدیر به تو هم کارت بدهد. کم مانده بود از کلاس تا دم دفتر مدیر را پرواز کنم. من هم از خدا خواسته راهی دفتر شدم. اما …. الان هم که می‌خواهم خاطره آن روز را مرور کنم بند بند بدنم می‌لرزد. چه می‌دانستم چه چیزی انتظارم را می‌کشد من یک بچه هشت ساله بودم که تمام وجودش شوق علم و دانش پر کرده بود و امیدوار بود آدم موفقی از آب دربیاید و همه زحمات معلمی پدرش را جبران کند. غافل از اینکه روزگار به دنبال خودش چه مکرهایی دارد. چه شکست‌هایی دارد چه سر بالایی‌هایی که نفست را می‌برد و شوق زندگی را در تو از بین می‌برد. حرفهایم را خلاصه کنم. وارد دفتر مدیر شدم. مدیر یک خانم بسیار تپل بود. به نظرم سن این موقع من را داشت اما هیکلش سه برابر هیکل نحیف الان من. ماشاء الله تو مایه‌های حسین رضا زاده بود همیشه خدا هم یک میله آهنی دراز داشت که مواقع حساس رو می‌کرد تا بچه‌ها حساب ببرند. کلا توی کتم نمی‌رفت. تو دل برو نبود غیر از اینکه تپل بود. همیشه خدا هم اخم‌هایش توی هم بود. یک جوری که اصلا آدم نمی‌خواست ببیندش. یادم هست وقت نماز که می‌شد همه را از کلاس اول تا پنجم روانه نمازخانه می‌کرد. نمازخانه‌ یک سالن دراز بود و دلگیر. همیشه خدا هم پرده‌هایش کشیده بود. مدیر خیلی روی قیام پس از رکوع مقید بود. همیشه سر نماز می‌ایستاد یک گوشه و مواظب بود که بچه‌ها بعد از رکوع یکراست سجده نروند. اما بچه‌ها شیطان بودند و خیلی‌ها لجبازی می کردند.. البته او هم خاطی‌ها را شناسایی می‌کرد و به وقتش به حسابشان می‌رسید. بله داشتم از آن روز می‌گفتم چقدر از مطلب اصلی دور شدم حتما می‌خواهید بدانید آن کارت جایزه بالاخره به من رسید یا نه خب الان ادامه ماجرا را برایتان می‌گویم. من پر از شوق و ذوق وارد دفتر شدم اما با دیدن مدیر مدرسه با قیافه طلبکارانه داشتم پشیمان می‌شدم و می‌خواستم از دفتر خارج شوم. اما شوق گرفتن آن کارت لعنتی بیخالم نمی‌شد. شاید تنها چیزی که باعث شده بود با مدیر روبه‌رو شوم همان بود. مدیر خیلی جدی و محکم گفت کاری داشتی؟ من هم با ترس و لرز موضوع را گفتم. گفت دفترت را بده ببینم. با ترس و لرزی دوبرابر دفترم را دادم. دفتر را باز کرد و شروع کرد به ورق زدن. می‌خواستم دفتر را بگیرم و فقط آن 5 تا نمره آخری را بهش نشان بدهم که با دیدن قیافه‌اش منصرف شدم. اخم‌هایش با مرور برگه‌ها دوبرابر شده بود. داشتم مثل بید می‌لرزیدم. دلم می‌خواست از دفتر بیرون بزنم. اما از ترس جرات نفس کشیدن هم نداشتم چه رسد به اینکه بخواهم تکانی به خودم بدهم. هنوز به صفحات پایانی نرسیده بود که دفتر را پرت کرد روی میز و با صدای وحشتناکی فریاد زد هی تو! این چه خطی است که داری؟ من را بگو داشتم از ترس می‌مردم. نمی‌توانستم یک کلمه از خودم دفاع کنم می‌خواستم بگویم من 5 تا امتحان آخر را بیست گرفته‌ام خانم! اما کلمات در دهانم یخ بسته بود. مدیر با عصبانیت بلند شد و رفت سراغ آن میله آهنی‌اش. بعد آمد طرفم دلم می‌خواست پرنده بودم از دفتر می‌پریدم. یا یکی از درخت‌های انار حیاط که کسی سال به سال کارشان ندارد یا یکی از میز و نیمکت‌های کلاس. یا هر چیزی غیر از یک دختر بچه هشت ساله که به هوای گرفتن کارت هدیه وارد دفتر شده. مدیر درحالی که به سمتم می‌آمد گفت دست‌هایت را بگیر جلو ببینم. من هیچ اراده‌ای از خودم نداشتم انگار اصلا صدای مدیر را نمی‌شنیدم. مدیر دوباره فریاد زد فقیهی گفتم دست‌هایت را بگیر جلو ببینم. با صدای به خودم آمدم. خودم را لعن و نفرین می‌کردم این چه کاری بود کردم این چه هوسی بود که توی سرم افتاد. بی هیچ اختیاری دست‌های کوچک و یخ زده‌ام را جلو بردم و مدیر نامردی نکرد و چند ضربه محکم زد. ضرباتی که بیشتر از دست‌هایم روحم را به درد آورد.

تربیت ,تنبیه بدنی ,دوران دبستان ,مدرسه ,معلم نظر دهید »
یلدا در بهشت
ارسال شده در 30 آذر 1402 توسط زفاک در الی الحبیب

هوالحبیب

چشم‌هایم را می‌بندم.

دلم می‌خواهد به خوابم بیایی.

در طولانی‌ترین شب سال.

وقتی آدم‌ها سرشان گرم است به دنیا.

می‌خواهم با تو، تا خود بهشت بروم.

شب یلدا در بهشت چه کیفی دارد…

بهشت ,دنیازدگی ,شب یلدا نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 41
  • 42
  • 43
  • ...
  • 44
  • ...
  • 45
  • 46
  • 47
  • ...
  • 48
  • ...
  • 49
  • 50
  • 51
  • ...
  • 102
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 3459
  • دیروز: 2838
  • 7 روز قبل: 5674
  • 1 ماه قبل: 7483
  • کل بازدیدها: 214110
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان