خانه
طلبه‌ درس‌خوان
ارسال شده در 24 خرداد 1403 توسط زفاک در حرکت جوال ذهن

هوالحبیب

هنوز صفحه آخر جزوه را مرور نکردم برای بار دوم. با اینکه مطالب سختی نیست اما نمی‌دانم چرا توی ذهنم نمی‌ماند. مثل ماهی لیز می‌خورد و می‌رود. به کجا نمی‌دانم. اما جایی که باید بماند نمی‌ماند. باید بماند که بتوانم روی برگه بنویسم. باید ثابت کنم که طلبه درس‌خوانی هستم. درس‌خوان یا … نمی‌دانم. گاهی به خودم می‌گویم درس یعنی همین؛ یعنی اینکه محتویات ذهنت را خوب روی برگه کاغذ پیاده کنی. اینکه استاد خاطرش جمع شود که زحماتش ثمر داده و طلبه‌هایش مطلب را گرفته‌اند. اینها یک مشت محفوظات است فقط. گاهی حس می‌کنم بعد از امتحان هیچ چیزی توی ذهنم نیست. من آدم فهیمی هستم اما. دلم می‌خواهد تا ته قصه بروم. دلم می‌خواهد همه چیز را بفهمم. همه چیز را اما نمی‌شود فهمید. یا لااقل توی این دنیا نمی‌شود فهمید. امشب وقتی داشتم تا سر کوچه می‌رفتم وقتی داشتم سیاهی و خلوت کوچه را لگد می‌کردم. داشتم فکر می‌کردم اگر الان مرگ بیاید چه؟ اگر الان همین الان دقیقا وسط کوچه بمیرم چه می‌شود؟ به کجای عالم برمی‌خورد؟ بعد یک لحظه فکر کردم نه چقدر به زندگی وابسته‌ام. دلم نمی‌خواهد لااقل الان بمیرم. وقتی منتظرم اکسپت اولین مقاله از راه برسد. وقتی هر روز دارم ایمیل‌هایم را چک می‌کنم که از سردبیر مجله جانمانم. وقتی الان که رییس پروژه جدید گرفته و قرار است یکشنبه بازدید داشته باشیم. وقتی الان امتحان‌ها تمام نشده و هنوز استادها دلشان می‌خواهد حداقل یک نفر تمام محتویات ذهنش را روی کاغذ پیاده کند. نه الان وقت خوبی برای مردن نیست.حتی برای منی که توی این سال‌ها نصف دعاهایم مرگ بوده! مسخره هست نشسته باشی زیر قبه امام حسین بغل ضریح بعد دلت فقط مرگ بخواهد! دنیا که بد نیست شاید برای بعضی‌ها جای خوبی است. جای خیلی خیلی خوبی است. نمی‌دانم. شاید خیلی‌ها دلشان نمی‌خواهد بمیرند. من هم امشب وقتی داشتم توی کوچه توی تاریکی قدم می‌زدم فکر کردم اگر بمیرم اصلا به چه کسی برمی‌خورد؟ چه کسی ناراحت می‌شود؟ اصلا این آدم‌هایی که دور و برم هستند مرا چقدر می‌خواهند؟حاضرند برای نبودنم چه کنند؟ برای مرگم ناراحت می‌شوند؟ برایم گریه می‌کنند؟ اصلا کسی دلش می‌گیرد اگر من نباشم. شاید نه شاید آره. نمی‌دانم. اما این را می‌دانم دلم نمی‌خواهد مفت بمیرم. دلم نمی‌خواهد توی بستر بیماری بمیرم. دلم نمی‌خواهد ماشینی از راه برسد و مرا به دیار باقی بفرستد. دلم می‌خواهد خوب بمیرم. دلم می‌خواهد برای یک چیز ارزشمند بمیرم…

حرکت جوال ذهن ,دنیا ,روزمرگی ,مرگ ,نویسندگی نظر دهید »
غربت
ارسال شده در 18 خرداد 1403 توسط زفاک در حضرت عشق(ع)

هوالحبیب
زمان را پس می‌زنم.
فاصله‌ها را پرواز می‌کنم.
اما دم حجره که می‌رسم
زمین‌گیر می‌شوم.
انگار هزاران سال است که این درها را بسته‌اند
هزاران سال است که من منتظر ایستاده‌ام
نگاهم به لب‌های ترک خورده می‌افتد
و بعد به قدح آب توی دستم.
باز هم …
زخم کربلا سر باز می‌کند
قلبم تیر می‌کشد
بغض امانم نمی‌دهد
می‌نشینم پشت همان درهای بسته
زار می‌زنم
با واژه‌ها

برای غربتتان…

 

ام الفضل ,حضرت امام جواد علیه‌السلام ,شهادت ,مامون نظر دهید »
فارغ التحصیل
ارسال شده در 15 خرداد 1403 توسط زفاک در شهدا, مخاطب خاص

هوالحبیب
فارغ التحصیلی! از این واژه بدم می‌آید. با شنیدنش جیزی توی قلبم فشرده می‌شود. خاطرات خوبی با هم نداریم من و فارغ ‌التحصیلی. یک روز سرد پاییزی بود. سی مهر، ساعت سه. دست من نبود. من اختیاری نداشتم. من؟ من چه بودم؟ نمی‌دانم. باید قوی می‌بودم؟ اما نبودم. همیشه که نمی‌شود قوی بود. حداقل توی دقایق اولیه آوار شدن رنج‌ها، نمی‌شود قوی بود. اصلا کسی چه می‌داند. ظاهر آدم‌ها که داد نمی‌زند! شاید همه برای لحظاتی ویرانی را تجربه می‌کنند. شاید هم اشتباه می‌کنم. همه که مثل هم نیستند!
من عاشق پاییز بودم. من زاده پائیز بودم. اما آن سال سال خوبی نبود. آن پاییز پاییز خوبی نبود. سرد و خشک و خشن بود. شیرین به تهش رسیده بود. تلخ شده بود. مثل قهوه ترک. من قهوه ترک دوست نداشتم. من فقط قهوه امام حسینی دوست داشتم. شیرین شیرین. شیرین کجایی بود؟ نمی‌دانم! حتی در آن سفر کوتاه هم نفهمیدم. حتی وقتی ساندویج گوشت و گوجه را به دستمان می‌داد. دیوانه بودم. گوجه‌ نمی‌خوردم. مثلا که چه؟ شاید تراریخته بود! همه چیز خراب شد. چشم باز کردم و دیدم همه چیز آوار شد روی سرم. تقصیر من بود؟ من؟ من که بودم؟ من فقط عاشق فهمیدن بودم. عاشق کشف کردن! رئیس یادش نیست. هیچ کس یادش نیست. حتی فاطمه! ذوق‌کردن‌هایم را فقط خودم می‌فهمیدم! ته آن چیپ زرد رنگ دانشکده وقتی زل می‌زدم به غروب خورشید. دنبال چه بودم؟ نمی‌دانم. شاید ردی از خدا! هیچ کس نمی‌فهمید کویر با دل من چه می‌کند؟ من زاده کویر بودم. عاشق کویر بودم! هنوزم دعا می‌خوانم برای آن تک بوته قیچ! فقط خودم می‌دانم. خودم و خودم.
آن رفیق روان‌شناس سعی‌اش را کرد اما فایده نداشت. من ترجیح دادم همانطور حساس و زودرنج بمانم. تاوانش هم پس دادم. سه سال دوری از فهمیدن و کشف کردن و لذت بردن! سه سال سرگردانی و دربه‌دری! اما آخرش چه؟ بگذار اعتراف کنم. حداقل برای تو! حالا بعد از هشت سال باز هم حس می‌کنم گم ‌شده‌ام. حس می‌کنم دوباره مثل کاغذ سفید ننوشته مچاله‌ شدم. چه حس بدی. کسی توی ذهنم ضربه گرفته، فارغ التحصیلی. حالم دارد به هم می‌خورد.
گذشته را شخم می‌زنم. برای تو؟ برای خودم؟ چه فایده؟ من عوض نمی‌شوم. یا نمی‌خواهم عوض شوم. سی مهر بود. یک روز سرد پاییزی. ساعت از سه گذشته بود. تقریبا یک ساعت. فاطمه داشت اعتراف می‌کرد. حس راه رفتن نداشتم. پایم روی سنگ‌فرش‌های دانشگاه کشیده می‌شد. انگار جانم به لب رسیده بود. فاطمه داشت دلداری‌ام می‌داد. داشت می‌گفت برای اولین بار توی این شش سال گریه کرده! فاطمه، اندازه من حساس و زودرنج نبود. اما آدم بود. دلش می‌گرفت دیگر. همه دلشان که می‌گیرد گریه می‌کنند. آن هم درست شب بعد از دفاع. نمی‌دانم چرا؟! من بهانه‌های بیشتری داشتم. دلم تنگ می‌شد. برای اینجا. برای تو! چه کسی می‌فهمید؟ داشتم تو را هم از دست می‌دادم به همین سادگی. برای همیشه! پس بهانه داشتم برای گریه کردن. برای سوگوار بودن؟ اصلا اخم و تخم‌های پشت خط شیرین بهانه بود. فارغ التحصیلی بهانه بود. داغ دلم جای دیگری بود. باورت می‌شود؟ بین آن همه دانشکده آمده بودم نشسته بودم روی آن نیمکت چوبی. داشتم برای گنجشک‌های حریص نان می‌ریختم. بی‌خیالم نمی‌شدند. همه چیز اینجا نوبر بود. آدم‌ها، استادها، درسها، حتی گنجشک‌ها حتی سنگ‌فرش‌ها. اصلا بگذار بروم سر اصل مطلب. اعتراف کنم دلم تنگ شده. دور و برم شلوغ شده. مقاله، امتحان، پایان‌نامه، واژه لعنتی فارغ التحصیلی! وسط این همه گرفتاری دلم می‌خواهد اسکایپ را باز کنم و رئیس پیام داده باشد. بچه‌ها جلسه داریم! دلم بهانه‌گیر شده است. من به یک حمد صبح جمعه قانع نمی‌شوم. به آواز بلبل خرماها و طنازی طاووسی‌ها! می‌شود بفهمی؟!

حرم الشهدا ,حوزه ,دانشگاه ,فارغ التحصیلی نظر دهید »
رفیق‌باز
ارسال شده در 12 خرداد 1403 توسط زفاک در روزنوشت, یک بیت

هوالحبیب
بالاخره کتاب به دستم ‌رسید. با یک بسته نمک تبرکی و یک لواشک! دیروز بعد از تقریبا چهار ماه زمانی را خالی می‌کنم برای کتاب خواندن! چهار ماه است که کتاب غیر درسی نخواندم. البته اگر اقلیت و گریه‌های امپراطور را فاکتور بگیرم به علاوه پستچی! حالا رسیده‌ام به خاتون و قوماندان به سفارش استاد! همان چند صفحه اول کافی است تا پرت شوم به سال‌های دور و یاد رقیه در دلم زنده شود. هفت ساله بودم. بالاخره بعد از سالها چشم انتظاری مدرسه رو شده بودم. آن سال‌ها مدرسه ما دو شیفته بود صبح و عصر. رقیه دخترک افغانستانی بود. نمی‌دانم چرا بین این همه آدم مهر او به دلم نشسته بود. دل است دیگر! به اسم و رسم و کشور و نژاد کاری ندارد. کار خودش را می‌کند. من و رقیه روی یک نیمکت می‌نشستیم. حسابی با هم رفیق شده بودیم. البته به دور از چشم خواهرم. خواهرم دو سالی از من بزرگتر بود اما از شانسم توی یک مدرسه درس می‌خواندیم. همیشه پیش مامان چغلی‌ام می‌کرد و می‌گفت با دختر افغانی دوست شده! یادم نیست مادرم هم همینقدر نژاد پرست بود یا نه. شاید بود و من فراموش کردم شاید هم نبود. معلم خوبی داشتیم خانم ملک‌پور. ساعت‌های تفریح برایمان داستان می‌خواند. توی دلمان عشق می‌کاشت. همه چیز به کامم بود. معلم خوب! رفیق خوب! چیزی کم نداشتم. این وسط فقط خواهرم را نمی‌فهمیدم. خواهرم شاید نمی‌فهمید رفیق یعنی چه؟ شاید هم اندازه من رفیق باز نبود. شاید هم اندازه من بی‌قاعده و قانون رفاقت نمی‌کرد. من اما حاضر نبودم رقیه را با دوست دیگری عوض کنم. وقتی توی صورتم می‌خندید. وقتی روی گونه‌هایش چال می‌افتاد من ذوق می‌کردم. چشم‌های بادامی مشکی‌اش جای همه چشم‌ها حرف داشت. از غربت می‌گفت از بی‌خانمانی از دوری از وطن. و من انگار با همان سن و سال کودکی همه را می‌فهمیدم.
ما با مدرسه همسایه بودیم. ما همیشه پشت دانایی شهر بودیم. همیشه. جایی که رقیه زندگی می‌کرد با مدرسه فاصله داشت. گاهی دور از چشم خواهرم زودتر از خانه بیرون می‌زدم و تا خانه رقیه می‌دویدم. می‌خواستم با هم، دست در دست هم راهی مدرسه شویم. دیوانه بودم. یک دیوانگی شیرین بچه‌گانه. رقیه هم به جایش برایم نان‌‌های محلی می‌آورد. و من باز به دور از چشم همه آن نان‌ها را می‌خوردم. طعم خاصشان هنوز هم زیر زبانم هست. نمی‌دانم اما همه چیز با رقیه طعم دیگری داشت. همه چیز شیرین و دوست داشتنی بود

افغانستان ,خاتون و قوماندان ,مهاجرت ,کتاب‌خوانی نظر دهید »
کادح
ارسال شده در 11 خرداد 1403 توسط زفاک در روزنوشت, مخاطب خاص, پوستر و عکس نوشت

هوالحبیب

روزی صدایم می‌کنی

عبدی!

و من هزار بار جان می‌دهم

 

عاشقانه ,مناجات 2 نظر »
  • 1
  • ...
  • 32
  • 33
  • 34
  • ...
  • 35
  • ...
  • 36
  • 37
  • 38
  • ...
  • 39
  • ...
  • 40
  • 41
  • 42
  • ...
  • 98
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 818
  • دیروز: 175
  • 7 روز قبل: 958
  • 1 ماه قبل: 3642
  • کل بازدیدها: 192434
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان