هوالحبیب
ایستادهام در یک قدمی آرزویم و نمیدانم چه کنم. مسخره است حتما بقیه آدمها وقتی به آرزویشان میرسند خوشحال میشوند. خب منطقیاش این است. کلی برایش دوندگی کردند. کلی زحمت کشیدند. شبها نخوابیدند. تلاش کردند و حالا به آرزویشان رسیدند. اما من چه؟ من هم سختی کشیدم. من هم از خیلی چیزها گذشتم؛ اما حالا نمیدانم چرا دو دلم؟ چرا میترسم؟ چرا آنطوری که باید خوشحال نیستم. انگار خاصیت دنیا همین است همه چیز آنطوری که از دور میبینی خوب نیست. جذاب و دل انگیز نیست؛ یعنی وقتی رسیدی دو قدمیاش تازه میفهمی آن چیزی که میخواستی نبوده. انگار خواستهی تو تمنای تو بالاتر از این چیزهاست. انگار نباید به این چیزها راضی شوی. دوباره مینشینی برای خودت خیالبافی میکنی. آرزو میبافی. آرزوهای درو و دراز. آرزوهایی که دوباره همه چیز را برای رسیدن به آنها فنا میکنی. یک عمر توی یک چرخه معیوب تلاش کردن و رسیدن و خوشحال نشدن دست و پا میزنی…
چرخه معيوب