هوالحبیب
انگار به سندرم جدیدی مبتلا شدهام. دائم گروه را چک میکنم. دم به دقیقه پیام جدید میآید. از آمادگی و پذیرش تا شروع کلاسها. برمیگردم توی گروه دیگری و دوباره لیست را چک میکنم. تو این چند روز برای چندمین بار است. انگار قبولدار نشدم. انتظار دارم معجزه شود. مثلا چشمم تار دیده باشد. یا اسمم را از قلم انداخته باشم. نمیدانم. شاید. میگردم برای چندمین بار اما اسمم نیست. دوباره از بالا به پایین. از پایین به بالا. باز هم نیست. توی قسمت سرچ میزنم. باز هم نیست. ته دلم خالی میشود. انگار یک سطل آب یخ ریخته باشند روی سرم. دست و پایم بیحس میشود. دستم به جایی بند نیست. به که معترض شوم؟ به خودم شاید… انگار بین این همه آدم جایی برای من نبوده. من بین این همه آدم عاشق جایی نداشتم. انگار جای من اینجا بوده. در مرکزیترین نقطه ایران. در دل کویر که آفتاب بیرحمانه میتابد هر روز بیشتر و بیشتر. من نشستهام اینجا دور از شمسالشموس. زل زدهام به عکسهای توی گروه دوباره. آه میکشم. با خودم حرف میزنم. حالا میفهمی نفوس مستعده یعنی چه؟! حالا میفهمی تأثیر حرف و عمل را؟! حساب و کتابهایت دستت آمده؟! میبینی بینصیبی که شاخ و دم ندارد. این هم بینصیبی است. بیرزق و روزی شدن است. اصلا رزق بالاتر از این هست؟ صلاه صبحت را در حریم حرم بخوانی با گنجشکهای توی رواقها به آقا سلام بدهی و مثل کفترها رها و آسوده بروی پی درس و بحثت. اصلا لذتی بالاتر از این هم هست؟ محفل اشک را هم که اضافه کنی چه میشود. دلم میسوزد دوباره. یاد طلبههای نجفی میافتم. با عبا و عمامه کتاب به بغل بین الطلوعین پا تند میکردند سمت مدرسشان. خوش به حالشان. من آدم حسودی نبودم اما جلوی دلم هم نمیتوانستم بگیرم. مثل حالا که دارد دم به دقیقه آه میکشد با هر فریم عکس با هر پیام.
بینصیب