هوالحبیب
میفهمی؟!
آتش افتاده به جانمان
میسوزیم
حتی واژههایمان…
هوالحبیب
چشمهایم درد گرفته. تار میبینم. تا میآیم روی هم بگذارمشان پرده اشک مینشیند رویشان. آخ چقدر دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و وقتی باز میکنم همه چیز سر جایش باشد. دلم میخواهد اتفاقات دیروز تا حالا یک کابوس تلخ و وحشتناک باشد. مثل همانهایی که شبها گاهی میبینم. دلم میخواهد تلوزیون امروز روز عیدی، روز ولادت امام رضا اینقدر خبرهای تلخ پخش نکند. دلم میخواهد زیرنویسها اینقدر روی سرم رژه نروند.
آخ اگر بدانی چقدر دلم میخواهد معجزه شود. راستی اصلا چرا معجزه نمیشود؟ چرا کسی نمیگوید همه چیز دروغ است. چرا دیشب شب ولادت امام رضا بهمان تو را عیدی ندادند. نگو خدا صدای آن همه زائر دلخسته حرم را نشنیده.
چرا باید اینطور چشمهایمان ببارد؟ چرا باید قلبهایمان تیر بکشد؟
یکی میگفت مصیبتها کفاره گناهانمان است. نمیدانم امروز، این غم دسته جمعی که نشسته روی دلهایمان، این درد مشترک زجرآور، کفاره کدام گناهمان هست؟ بندههای بدی بودیم برای خدا؟ ما قشر مصیبت دیده. ما مردم محنت کشیده. ما مردم غم پشت غم دیده. ما حاشیه نشینهای پای کار انقلاب چه گناهی داشتیم که باید در مصیبت تو اینطور بسوزیم؟ ما شیعههای زجر کشیده چرا باید این روز عیدی … نمیدانم… نگو کفر میگویم.. من حالا بیشتر از این نمیفهمم…
نمیدانم شاید هم واقعا گناهکار بودیم. مثلا گناهمان این بود که غره شدیم. دل خوش کردیم به تو. به بودنت به پشت میز ننشستنات. به پای کار بودنت. غره شدیم به وجود خستگیناپذیرت. فکر کردیم عزیز کرده خداییم. فکر کردیم مصیبتها تمام شده. تو را داریم دیگر بس است. بساط منافقها جمع شده. فکر کردیم امتحانها تمام شده. هوا برمان داشت. آخ میبینی یادمان رفت تاریخ روی دور تکرار است. فکر نکردیم امتحانها همیشگی است. دروغ چرا حتی فکر نکردیم کلیدواژه سقیفه دوباره ترند میشود. نه… خدا به همین راحتی دست از سرمان برنمیدارد. باید زخم بخوریم. باید زجر بکشیم. باید امتحان پس بدهیم تا قد بکشیم. همه چیز به حرف نیست. باید مرد عمل شویم. اندازه آرمانهایمان. باید بسوزیم تا از دل آن ققنوسی بیرون بیاید.
راستی میشود حالا که به خدا نزدیکتر شدهای دعا کنی برایمان. دعا کنی از این جهنم سالم بیرون بیاییم. میدانی دردهای بزرگ درمانهای بزرگ میخواهد. زخمهای بزرگ مرهمهای بزرگ میطلبد. کسی باید بیاید دستش را بگذارد روی قلبهای مالامال از غممان. شانههای محکمی باید پیدا شود که خودمان را بسپاریم به آن. کسی باید هوایمان را داشته باشد این روزها… دعا کن برایمان…
هوالحبیب
شین میگوید: “نمیخواهم پیر شوم.”
میگویم: “من هم.”
شین میگوید: “میخواهم در جوانی بمیرم.”
میگویم: “من هم.”
هوالحبیب
این 15 سال دوری از تو روانشناس خوبی ساخته، آنقدر خوب که بهراحتی رأی آدمها را بزنی و از تصمیمهای مضحک منصرفشان کنی. وادارشان کنی صبحها با ده نفس عمیق روحشان را از تعلیق بیرون بکشند. اینکه به نفعشان است به هندسه اقلیدسی معتقد باشند. حرص به هم نرسیدن دو خط موازی روی کاغذ را نخورند. قطعاً نصفالنهارها بهرغم مجازی بودن در قطبین به هم میرسند.
نمیدانم با این حد از تبحر چرا حرفهای دلم را نمیخوانی. چرا نمیفهمی این روزها روحم به جای گوش سپردن به خطابههای غرایت در باب لزوم تولید علم، تقویت فن بیان و تهیه اِس اُ پی، میخواهد دست در دست دخترک هفتساله زنگ تفریح، مدرسه را بگذارد روی صدا. روحم بیتاب سرسره بازی است. بیتاب پر کردن کف حیاط از مربعهای گچی. روحم میخواهد سر صف ضجه بزند “ای زن به تو از فاطمه (س) اینگونه خطاب است ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است.
روحم میخواهد کفر خانم “فریبا” را در همخوانیها درآورد. برای دهه فجر فکر اجرای نمایش باشد. با “فاطمه” دستبهیکی کند و خودش را در گروه سرود کلاس چهارمیها جا بزند. روحم میخواهد مثل “مرجان"جو گیر شود سر اجرای سرود ای شهید، یادش برود باید دست راستش را میگذاشت روی قلبش. ساعتها به تماشای رقص ریسههای پرچم سه رنگ بنشیند و کیف کند. دست بزند توی حوض وسط حیاط و خواب ماهیها را به هم بزند.
کاش به جای ترشحات مغز غربزدهها در گوش روحم ندبه زمزمه میکردی با آن صدای لطیف. کاش مثل گذشتهها از خدا میگفتی. اگر بدانی روحم چقدر بهانه چادرنماز سفید مدرسه را دارد…
نکند بیهوده در چشمانت زل زدهام. نکند خبری از کودک دیروز نیست. نکند تو هم…