هوالحبیب
حال یک دونده دو ماراتون را دارم
آدمی که تمام مدت دویده
همه راه را دویده
همه خودش را شاید
کف پاهایش ذوق ذوق میکند از درد
رمقی برایش نمانده
ته گلویش میسوزد
همه وجودش میسوزد
از عطش
از خستگی
از دوندگی
دهانش را میبندد
نفسهای عمیق میکشد
بازدم میکند
تقلا میکند
برای رسیدن یک مول اکسیژن بیشتر
برای یک لحظه زودتر رسیدن
چشمهایش را به خط پایان میدوزد
اما خط پایان هنوز هم با او فاصله دارد
انگار خط پایان با او مسابقه گذاشته
انگار خط پایان دور و دورتر میشود
نه او نزدیک و نزدیکتر…
دوندگی