هوالحبیب
میتوانی بعضی از آدمها را کنار بگذاری. میتوانی رابطهات را با آنها قطع کنی. حتی اگر خیلی دوستشان داشته باشی. حتی اگر خاطرههای خیلی خوبی با هم داشته باشید. میتوانی به تماسها و پیامهایشان محل ندهی. میتوانی بلاکشان کنی. از جمعشان بروی. برای همیشه از زندگیات حذفشان کنی. اما وقتی با خودت مشکل پیدا میکنی چطور؟ وقتی با خودت به توافق نمیرسی باید چه کنی؟ وقتی تمام طول مسیر را با خودت حرف میزنی آن هم منطقی و مستدل اما نمیفهمد چطور؟ وقتی با خودت مشکل داری باید چه کنی؟ میتوانی با خودت هم قطع رابطه کنی؟ میتوانی از خودت هم جدا شوی؟ میتوانی خودت را رها کنی؟ میتوانی خودت را بگذاری و بروی؟ نه مشکل این است که خودت با تو عجین شده. تو جزئی از او شدی او جزئی از تو شده. سخت است خیلی سخت است. وقتی با خودت به توافق نمیرسی وقتی از پس خودت برنمیآیی وقتی خودت زبان نفهم میشود. اوضاع خوبی نیست. باید بنویسم همه چیز خوب است نه؟ باید بنویسم امید هست. انگیزه هست. هدفهای بزرگ و عالی هست. همت است. باید بنویسم آینده روشن و واضح است. باید بنویسم همه چیز روبهراه هست. اما نیست. این روزها خودم نمیگذارد همه چیز خوب باشد. خودم، مشکل خودم هست که راه نمیآید با من. همراه نمیشود. من از دست خودم خسته شدم. کلافهام. سردرگمم. آشفتهام. شدهام جمع همه حسهای بدی که نباید باشد و هست. چقدر میخواهم این روزها از خودم فرار کنم به کجا نمیدانم. شاید به قول سین به سمت مقصدی نامعلوم. میخواهم از دست خودم رها شوم اما نمیشود…
هوالحبیب
حال یک دونده دو ماراتون را دارم
آدمی که تمام مدت دویده
همه راه را دویده
همه خودش را شاید
کف پاهایش ذوق ذوق میکند از درد
رمقی برایش نمانده
ته گلویش میسوزد
همه وجودش میسوزد
از عطش
از خستگی
از دوندگی
دهانش را میبندد
نفسهای عمیق میکشد
بازدم میکند
تقلا میکند
برای رسیدن یک مول اکسیژن بیشتر
برای یک لحظه زودتر رسیدن
چشمهایش را به خط پایان میدوزد
اما خط پایان هنوز هم با او فاصله دارد
انگار خط پایان با او مسابقه گذاشته
انگار خط پایان دور و دورتر میشود
نه او نزدیک و نزدیکتر…
هوالحبیب
سرمان گرم بود. نمیدانم از کجا شروع شد؟ از دوبینی؟ تاری دید؟ حواسپرتی؟ سردردهای گاه و بیگاه؟ مسئله اصلا اینها نیست. اصلا اولش مهم نیست. مهم آخرش است. مهم این روزهای سخت است. دردهایی که ذره ذره وجودت را جوید. هیچ وقت اینطوری ندیده بودمت. تصورش هم سخت بود. چطور میتوانستم تصور کنم. آن آبشارهای طلایی راهی سطل زباله شود. ابروهای کشیده هم. یک آن به خودم آمدم و دیدم چقدر شکستهتر شدی. چقدر پیرتر شدی. اصلا این سالها حواسم کجا بود؟ من کجا بودم؟ خودم هم نمیدانم. دلم آرام بود. تو بودی مثل یک کوه محکم. همه چیز سر جای خودش بود. زندگی روالش را داشت. عالی و ایدهآل نه اما خوب بود. میدانی حالا تازه دارم خوب و بد را میفهمم. حالا که به این روزها نشستهام. حالا که صورتم را گذاشتهام روی این خاک. حالا که نفسم بالا نمیآید. انگار چیزی توی سینهام میسوزد.
هوالحبیب
سفره را جمع کردند…
هوالحبیب
أُصِبْنَا بِكَ يَا حَبِيبَ قُلُوبِنَا
فَمَا أَعْظَمَ الْمُصِيبَةَ بِكَ
حَيْثُ انْقَطَعَ عَنَّا الْوَحْيُ
وَ حَيْثُ فَقَدْنَاكَ…