هوالحبیب بچهها روی دست فرشتهها آرام گرفتند بیشتر »
کلید واژه: "شهادت"
هوالحبیب از حرم بیرون آمدیم. شب جمعه بود. غوغا بود. گفتم مامان همینجا بمان تا برگردم. رفتم کفشداری. جای سوزن انداختن نبود. میترسیدم بین دست و پا بمانم. آخرش دل به دریا زدم. رفتم توی جمعیت. نمیخواستم کسی را اذیت کنم. موج جمعیت مرا جلو و عقب میبرد.… بیشتر »
هوالحبیب کسی چه میداند شاید همین لحظه در همین آن که من دارم اینها را مینویسم تو با همان چهره خوشرو با همان لبخند همیشگی با همان اراده و عزم قوی از آن بالا از آسمان خدا داری ما را میبینی… راستش میدانی دارد دوباره به تو حسودیم میشود این بار… بیشتر »
هوالحبیب روضهخوان نمیخواهی اینجا همین قبرهای بی مرقد کافی است… بیشتر »