هوالحبیب
از حرم بیرون آمدیم. شب جمعه بود. غوغا بود. گفتم مامان همینجا بمان تا برگردم. رفتم کفشداری. جای سوزن انداختن نبود. میترسیدم بین دست و پا بمانم. آخرش دل به دریا زدم. رفتم توی جمعیت. نمیخواستم کسی را اذیت کنم. موج جمعیت مرا جلو و عقب میبرد. دلم میجوشید. نکند مادرم نگران شود. نکند توی این جمعیت بیاید دنبالم. نکند زیر دست و پا … توی همین فکرها بودم. موج جمعیت این بار مرا به جلو برد دستم را گرفتم به لبه سنگی پیشخوان. با دست دیگر شماره را دادم دست خادم. بالاخره کفشها را گرفتم. حالا بیرون آمدن مکافاتی بود. باز سیل جمعیت عقب و جلو میرفت و مرا با خود به این سو آن سو میبرد. با یک دست کفشها را گرفته بودم. با دست دیگر چادرم را. داشتم میرفتم زیر دست و پا. یک زن دلش سوخت انگار. دستم را گرفت و با قدرت از بین جمعیت بیرون کشید. نفس راحتی کشیدم. نگاهش کردم. زبانش را بلند نبودم. توی صورتش خندیدم. رفتم سمت جایی که قرارمان بود. اما مادرم نبود. تمام تنم یخ کرد یا خدا. حالا چه کنم. چند بار رفتم و آمدم. اما اثری نبود. داشتم دیوانه میشدم. نگاه میکردم اما خبری نبود. هیچ چهره آشنایی نبود. به مادرم فکر میکردم. به اینکه کجاست؟ خدایا مادرم پیر هست. مادرم زبان این آدمها را بلد نیست. مادرم راه هتل را بلد نیست. پا برهنه دور تا دور حرم را میگشتم. داشتم ناامید میشدم. نه گوشی داشتم نه شماره کسی را نه زبان بلد بودم. دلم میخواست بنشینم جلوی حرم و زار بزنم .زبان اشک را حتما همه بلد بودند. یک آن انگار کسی توی گوشم گفت برگردم کفشداری. شاید همانجا باشد. وقتی برگشتم چند قدم آن طرفتر مادرم را دیدم. انگار دنیا را دستم داده بودند. بغلش کردم. زدم زیر گریه. آرام شدم… امروز دیدم دخترکی حیران است. صورتش خیس اشک. بین درختهای کاج میدود. به کجا؟ به کدام سمت؟ نمیدانم. همه چیز به هم ریخت. خدایا توی دلش چه خبر است؟ یکی نیست آرامش کند؟ خدایا مادرش، مادرش کجاست؟ نکند مادرش بین جمعیت مانده؟ نکند مادرش ترکش خورده؟ نکند زبانم لال روز مادری، مادرش…