هوالحبیب
جنگ اوج گرفته بود. همه داشتند سهم خودشان را میدادند. یکی جانش،یکی مالش، یکی جوانش را آورده بود. هر کسی داشت سهمش را میداد. جنگ برای یک تکه سرزمین نبود. برای یک باریکه با بیشترین تراکم جمعیت. جنگ جنگ حق و باطل بود. باطل با همه توانش به میدان آمده بود. داشت همه زورش را میزد تا حق را از میدان به در کند. پس سهم من چه بود. وقتی وجدان هر انسانی به درد آمده بود. میتوانستم وقتی آدمها داشتند زنده زنده توی آتش میسوختند سکوت کنم؟ وقتی خانهها یکی یکی ویران میشد. وقتی آدمها دربهدر میشدند. وقتی بچهها بیمادر. مادرها بیفرزند و همه چیز ذره ذره ویران میشد سکوت کنم؟ میتوانستم مثل خیلیها سرم را گرم کارهای خودم کنم؟ مثل خیلی از زنهای سرزمینم باشم؟ میتوانستم به این فکر کنم که ناهار فردا چه باشد بهتر است؟ برای فلان مهیمانی کدام لباس را بپوشم بهتر است؟ پولهایم را کجا سرمایهگذاری کنم سود بیشتری دارد؟ میتوانستم بین سکه و دلار، تاس بیاندازم. میتوانستم وقتی هجمه سوالات و شبهات داشت از سر و کول فضای مجازی و ذهن و فکر آدمها بالا میرفت من سرم به زندگی خودم باشد؟ میشد؟ نه نمیشد! باید کاری میکردم. کاری غیر از خواندن انا فتحنا لک فتحا مبینا ساعت نه شب! باید کاری بیشتر از دعای فرج بعد از نماز میکردم. باید بیشتر زار میزدم بیشتر بیشتر و بیشتر. باید شکل زار زدنم را حتی تغییر میدادم. باید کار جدیتری میکردم غیر از چشم پوشیدن از عیدی مقام معظم رهبری! غیر از پیگیری اخبار و چشم دوختن به تیتر خبرهای وحشتناک. من واژهها را داشتم. هر چند کم هرچند نابلد اما داشتم به قدر خودم به سهم خودم. پس فکر کردم باید بنویسم. باید واژههایم را به جای صرف روزمرگیهای بیخود و پوچ غیر از نق زدن به جان استاد و پایاننامه برای جای دیگری چیز دیگری صرف کنم. مهم نبود چقدر مخاطب دارم مهم نبود چه کسی میخواند چه کسی نظر میدهد چه کسی لایک میکند. من وظیفه داشتم و همین کافی بود. پس ترسم را گذاشتم کنار. سعی کردم به خودم اعتماد کنم. کلید زدم اولین طرح داستانی که باید مینوشتم. شروع کردم و همه آنچه توی ذهنم بود را نوشتم و فرستادم برای استادم. استادم اما خانم خوبی بود. صبور. دستم را گرفت. دلگرمی داد. شوق داد. انگیزه داد و مرا برای نوشتن اولین داستانم راه انداخت. حالا من دارم اولین طرح داستانم را مینویسم. دارم شخصیت خلق میکنم. دارم سهم خودم را نه فقط برای فلسطین نه فقط برای لبنان بلکه برای دفاع از حق میدهم. امید که ثابت قدم باشم و باشیم و پیروز…
هوالحبیب
شدم مثل بادکنک. یعنی سرم شده مثل بادکنک. از آنهایی که وقتی کاملا باد شد قشنگ میشود. و همه بچهها آرزویش را دارند. کسی با سختی با جان کندن بادم میکند. یعنی توی سرم را که مثل بادکنک ارتجاعی و کشسان است، باد میکند. خیلی کند. کسی نفس میگیرد حسابی، بعد محکم فوت میکند توی سرم. ذره ذره باد میشوم. یعنی سرم که مثل بادکنک هست، باد میشود. اما درست لحظهای که فکر میکنم همه چیز درست و بیعیب پیش رفته. همه چیز همانی شده که باید. همه چیز تمام شده به کمالی که میخواهم رسیدم. یعنی بادکنک به چیزی که باید رسیده و قشنگ شده، کسی با یک تلنگر با یک ضربه ناچیز میزند توی سرم. مثلا یک پونز فرو میکند وسط سرم که مثل بادکنک است. همه بادهایم خالی میشود. همه بادهایی که تو سرم که مثل بادکنک بوده خالی میشود. مثل فرفره دور خودم میچرخم و همه بادها بر باد میرود. به همین سرعت به همین راحتی. همه چیز دوباره نابود میشود. و روز از نو روزی از نو. دوباره از صفر شاید هم زیر صفر چه میدانم… چقدر فاصله امیدواری و ناامیدی این روزها کم شده…
هوالحبیب
تدریس کردم، برای طلاب خیالی. برای آدمهایی که نیستند و شاید هرگز هم نباشند! بیخیال آینده. بیخیال حسهای بد و ناامیدکننده. مهم حس خوبی هست که دارم. اینکه یک کار مفید انجام دادی. اینکه چیزی را به دیگران منتقل کردی. هرچند کوچک و جزئی و شاید تکراری. با همه اینها حس خوبی است. به نظرم در دنیا چیزی باارزشتر از آموزش و آموختن نیست.
هوالحق
استاد میگوید: تمرکز داشته باش. یک موضوع را بررسی کن بعد برو سراغ بعدی. من اما ذهنم مثل گنجشک از این شاخه به آن شاخه میپرد. هوس چشیدن همه میوهها، دارد دیوانهام میکند. انگار قرار است قحطی بیاید. یا قرار است عمرم به پایان برسد و حسرت به دل بمانم! حالا بین الطلوعینها دل از ابله بریدهام. حالا بین الطلوعینها با چشمهای پر از خواب میگردم توی لیست مجلات. توی فهرست مقالات. میگردم پی موضوعی که دلم را ببرد. بعد بیتوجه به همه که خرناس میکشند با صدای بلند داد بزنم یافتم بالاخره یافتم…
هوالحق
ایستادهام رو مرز. روی مرز مجازی. یک طرف مرز، اسکایپ هست. یک گروه کاری و چند آیدی مثلا آشنا و بعضی هم ناآشنا . نقطه اشتراکمان فقط رشته تحصیلی است گویا. طرف دیگر فضای مجازی ایتاست با کلی گروه و آیدی آشنا و غیرآشنا. اینجا هم دور هم جمع شدهایم اما با حال و هوایی متفاوتتر. غیر از رشته تحصیلی اشتراکات دیگری هم داریم گویا. توی ایتا به هم نزدیکتریم انگار. روحها با هم مانوسترند.
ایستادهام روی مرز که رئیس توی اسکایپ پیام میدهد. به خیالم پروژه جدید رسیده، بازش میکنم. اما میخورد توی ذوقم. خبری از پروژه جدید نیست. رئیس نوشته اوضاع سیاسی معلوم نمیکند. به هوش و به گوش باشید. رئیس نوشته پولهایتان را طلا آب شده بخرید. ریالهایتان را دریابید! پشت بند پیامش یک لینک هم از طلافروشی معتبری در شهر گذاشته. به دقیقهای نمیگذرد که سیل پیام و سوال و اظهار نظرها راه میافتد. یکی میپرسد این لینک مطمئن است. حکما میترسد همه اندختهاش به باد رود! یکی دیگر نوشته من هم همین کار را کردم. منتها در جای دیگری با مبلغ کمتری! دیگری میگوید من چند ماه پیش طلا ساخته خریدم حالا چه؟ بروم فروشم و آب شده بخرم؟! حوصلهشان را ندارم. اسکایپ را میبندم. ایتا را باز میکنم. فضای اینجا فرق دارد. آدمها هم فرق دارند. دغدغهها هم فرق دارد. آدمها به تکاپو افتادهاند. اینجا هم شوری به پاست اما از جنس دیگری. آدمها اینجا هم مسابقه گذاشتند. اینجا کسی سرویس طلایش را هدیه داده. یکی النگوهای یادگار مادرش را. یکی هم حلقه ازدواجش را. کسی هم که طلایی نداشته کتابهایش را برای فروش گذاشته. همه جمع شدند همه داراییهایشان را آوردهاند وسط اما برای هدف بالاتر…
من ایستادهام روی مرز. مرزی که دو طرفش مسابقه است. از خودم میپرسم میخواهی جز کدام دسته باشی؟! وقت وقت انتخاب توست.