موضوع: "شهدا"
هوالحبيب
وقتی “سلام بر ابراهیم” را میخوانی حس میگنی واژهها تو را در مواجهه با خودت قرار میدهند. خودی که این روزها ترجیح میدادی پنهانش کنی. انگار از اینکه به دادگاه وجدانت پا بگذاری واهمه داشتی اما حالا گریزی نیست. او یک مقیاس است. یک شاخص بزرگ برای مقایسه آنچه هستی و آنچه باید باشی. آنقدر روشن و واضح است که نمیتوانی انکارش کنی. نمیتوانی بهانه بیاوری. بالاخره به خودت میآیی و میبینی چقدر از مسیر اصلی دور افتاده بودی. هیچ حواست نبوده و در تاریکی فرو رفته بودی. کسی باید میآمد و چراغ راهت میشد. کسی باید از این همه جهالت نجاتت میداد.
هوالحبیب
کاش یکی از این عصرهای پنج شنبه که پا تند کردهام تا خود را به قرار هفتگی در شرکت برسانم، مرا میخواندی سمت خودت. کاش مثل سالهای دانشجویی قدمهایم را میبردی سمت آن راهروی بهشتی. حکماً شاهپسندها گل دادهاند. حتماً بلبلخرماها عاشقتر شدهاند. دلم پر میزند برای السلام علیکهایشان. دلم عجیب هوایی آن حوالی است. انگار قاعده هزار سال حرف روی دلم مانده باشد…
هوالحبیب
از کامران تا سیدمرتضی
فاصلهی زیادی است
بعید بود
شیفتگی به انقلاب
آن هم از کسی که سینه چاک غرب است
با این همه راه را پیمودی
ندای خمینی دل و جانت را تسخیر کرده بود
حالا همانی هستی که باید میشدی
سید شهیدان اهل قلم!
میشود حالا از آسمان
از آنجایی که به خدا نزدیکتر است
از سر دلسوزی
مرا هم ببینی
شاید آن اکسیری
که اندیشه
و واژههایت را تغییر داد
در من هم اثر کرد
شاید من هم آنی شوم که باید…
20/فروردین/97
هوالحبیب
آن روز وقتی شیرین پایاننامه را باز کرد اولین اشکالی که گرفت از تو بود. آدم بدی نبود. اهل پیر و پیغمبر بود، حتی در دل جنگلهای اروپا حجابش را نگه داشته بود. کربلا هم رفته بود. خودش میگفت. آن روز که من و فاطمه عقب جیپ دانشکده نشسته بودیم و او بغل دست راننده جاخوش کرده بود و دل کویر را با نگاهش میشکافت. میگفت کربلایش را از زیارت عاشوراهای مابین نماز گرفته است. با این همه آن روز برایش سخت آمده بود وقتی دیده بود پایاننامهام را به تو و رفقایت تقدیم کردهام. من با اینکه بغض آمده بود در گلویم اما اشکهایم را نگه داشته بودم. مثل همیشه واژههایم ته کشیده بود. نتوانسته بودم حرفی بزنم. از تو دفاع کنم. از رفقایت، از خمسه گمنامی که تنها دلخوشی من در دانشگاه بود. اما زیر بار حرفش هم نرفته بودم. هیچ وقت دلیل رفتارش را نفهمیدم. نمیدانم، شاید هیچ وقت پایش به حرم الشهدا باز نشده بود. شاید طعم عشق تو را نچشیده بود که این اندازه تلخ شده بود. شاید چشم انتظاری مادران را ندیده بود. شاید خستگی یک پدر را درک نکرده بود. شاید هیچ وقت برادری نداشت که از دوریاش دلتنگ شده باشد. شاید هیچ وقت طعم تلخ بیپدری را نچشیده بود. نمیدانم شاید هم مثل خیلیها فکر میکرد دانشگاه محل علم است نه جای آرمیدن امثال تو…

زفاک
22/اسفند/96