هوالحبیب
آن روز وقتی شیرین پایاننامه را باز کرد اولین اشکالی که گرفت از تو بود. آدم بدی نبود. اهل پیر و پیغمبر بود، حتی در دل جنگلهای اروپا حجابش را نگه داشته بود. کربلا هم رفته بود. خودش میگفت. آن روز که من و فاطمه عقب جیپ دانشکده نشسته بودیم و او بغل دست راننده جاخوش کرده بود و دل کویر را با نگاهش میشکافت. میگفت کربلایش را از زیارت عاشوراهای مابین نماز گرفته است. با این همه آن روز برایش سخت آمده بود وقتی دیده بود پایاننامهام را به تو و رفقایت تقدیم کردهام. من با اینکه بغض آمده بود در گلویم اما اشکهایم را نگه داشته بودم. مثل همیشه واژههایم ته کشیده بود. نتوانسته بودم حرفی بزنم. از تو دفاع کنم. از رفقایت، از خمسه گمنامی که تنها دلخوشی من در دانشگاه بود. اما زیر بار حرفش هم نرفته بودم. هیچ وقت دلیل رفتارش را نفهمیدم. نمیدانم، شاید هیچ وقت پایش به حرم الشهدا باز نشده بود. شاید طعم عشق تو را نچشیده بود که این اندازه تلخ شده بود. شاید چشم انتظاری مادران را ندیده بود. شاید خستگی یک پدر را درک نکرده بود. شاید هیچ وقت برادری نداشت که از دوریاش دلتنگ شده باشد. شاید هیچ وقت طعم تلخ بیپدری را نچشیده بود. نمیدانم شاید هم مثل خیلیها فکر میکرد دانشگاه محل علم است نه جای آرمیدن امثال تو…
زفاک
22/اسفند/96