هوالقریب
بهار فصل شهادت است، فصل پرکشیدن
از زمین دل کندن و به آسمان رسیدن
بهار، هر سال با شهادت آوینی آغاز میشود
و با چمران به پایان میرسد
جنوب که باشی
تا فکه و دهلاویه راهی نیست
اما نمیدانم چرا من از هر دو بازماندم
بعد از این همه سال که
چمران را واژه واژه خوانده بودم
و آوینی را حرف به حرف از بر کرده بودم
از استشمام بوی دهلاویه بازماندم
و در رملهای فکه قدم نزدم
حالا اسم جنوب که میآید
بوی بهار نارنج که میشنوم
صدای بلبل خرماها که بلند میشود
حسرتم دوچندان میشود
دلتنگی میآید مثل یک بغض سنگین
راه نفسم را بند میآورد
دست به قلم میشوم تا راهی بیابم
اما واژهها هم پای یاری ندارند
انگار مثل غنچههای محمدی باغچه بغ کرده باشند
و هوای باز شدن نداشته باشند
میدانی
این روزها غروب که میشود
غم غریبی میهمان دل واژهها میشود
باز هوای مجنون میکنند
نهر خین و یاد مادران چشم انتظار
غروب شلمچه میخواهند
«یک سلام تا کربلا…»
طالب بیتابی اروند هستند
میخواهند در پیچهای فتح المبین ببارند
میخواهند تا ابد زمینگیر طلاییه شوند
در سه راهی شهادت جان بدهند
اگر بدانی چه حالی دارند واژهها؟
ماندهام این روزها
چه کنم؟
با این همه حجم دلتنگیشان
تو بگو…
زفاک
96/1/23