هوالرئوف
سوز سرما باعث میشود قدمهایم را تند کنم سمت رواق. دانههای برف آرام و خرامان روی بال چادرم مینشینند. وارد رواق که میشوم گرمی دلپذیری صورتم را نوازش میدهم. چقدر دلتنگ چنین فرصتی بودهام. چقدر به دلم وعده چنین روز و ساعتی را دادهام. و حالا تو اذن دادهای آقای من، مهربان امامم! مرا بین این همه مشتاق پذیرفتهای و رخصت حضور دادهای. ته دلم ذوقی عجیب است. چشم میگردانم دور رواق و گوشهای دنج مییابم. از قفسه کتابها یک کتاب دعا برمیدارم. برگهها را ورق میزنم تا میرسم به زیارت نامه. شروع میکنم به خواندن. به فراز « اللَّهُمَّ إِلَيْكَ صَمَدْتُ مِنْ أَرْضِي» که میرسم انگار تازه بغضم میترکد. اشکها روی گونههایم میلغزند و بعد در سیاهی چادرم گم میشوند.
خدایا! من از سرزمینم دل کندم و سختیها را به جان خریدم تا در جوار سلاله رسول تو باشم. مأمن امنی میخواستم برای بیان واگویههایم. پناهگاهی که کوله بار گناهم را زمین بگذارم. جایی که نفس تازه کنم در هوایش. حالا همه امیدم به سوی توست. آمدهام با این واژهها دخیل ببندم به ضریحی که جلوهای از جمال توست. من زائر امامی شدهام که وامدار نگاه توست. پس نگاهی کن. خدایا صدایم را بشنو و ناامیدم نکن. زیارتنامه که به پایان میرسد حس سبکی وجودم را پر میکند. انگار باری از روی دوشم برداشته باشند. بلند میشوم تا خود را به ضریح برسانم و مثل قطرهای در دریای ارادت زائرها گم شوم…
زفاک
2/بهمن/96