هوالحبیب
به ذهنم فشار میآورم. فکر میکنم اما برای مثلث تضاد چیزی به ذهنم نمیرسد. حرصم میگیرد. یعنی چه؟! آن همه شوق و علاقه کجا رفت! یعنی من هیچ استعدادی در این زمینه ندارم؟ پس چرا هیچ چیز به ذهنم نمیرسد!؟ چرا قلمم همین جور روی رأس دیگر مثلث مانده است و چیزی نمینویسد. چرا خشکم زده است. مثلا بنویسم سراجی! یا سونا یا … انگار همه چیز مثل سدی مقابلم ایستاده است. قفل کردهام مثل حال امروز “محدثه” که با تشر “خوش قلب” سرجا آمد… اصلا بیخیال بهتر است بچسبم به درس. “وقتی مثلثی را رسم میکنید این یک تصور محض است وقتی زوایای آن مثلث را در ذهن تجسم میکنید باز این یک تصور محض است حتی وقتی…” دوباره اسمها در ذهنم رژه میروند. سراجی، مرضیه، مسئول آزمایشگاه! نه انگار نمیشود درس خواند. یعنی بهتر است پای یک رقیب درسی را وسط بکشم. اما چه کسی؟ من که هیچ دشمنی را تجربه نکردهام من که تا به حال خنجری از پشت نخوردهام. اما نه! شیرین که بوده است! گیرم یک ترم بوده آن هم نه با خنجر بلکه با یک تیر کوچک. مهم بودنش بوده که خُب بوده. پس شیرین را وارد ماجرا میکنم با همان خصوصیات با همان طرز فکر اما نه! بهتر است اغراقش کنم. بالاخره شیرین هم آدم بود یکی مثل بقیه. همهاش که بد نبود. خاکستری بود. منتها به من که رسید، سیاه شد. تار شد. حیف شد…
زفاک
23/بهمن/96