خانه
این روزها...
ارسال شده در 27 بهمن 1396 توسط زفاک در یار مهربان

هوالحبیب

«درخت سوخته‌ای در کنار رودم من

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم»

فاضل نظری/مجموعه ضد

2 نظر »
نشانه
ارسال شده در 25 بهمن 1396 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

به من که می‌رسد

نگاهم را می‌دوزم به گل‌های قالی

می‌گویم: «العلم یهتف بالعمل فان اجا…»

زبانم به ادامه‌اش نمی‌چرخد

چرا؟!

یعنی می‌خواستی دستم را رو کنی

می‌خواستی بگویی:

بعد این همه دربه‌دری

نمی‌خواستم سرگرم این چیزها ببینمت

می‌خواستم با خودم باشی

چرا درجا می‌زنی؟!

چرا هر ترم دورتر می‌شوی

پایان نوشت: خدایا عبّدنی لک…

زفاک

25/بهمن/96

 

حکمت 366 ,علم ,عمل به علم ,نهج البلاغه نظر دهید »
دلتنگی
ارسال شده در 25 بهمن 1396 توسط زفاک در شهدا

هوالحبیب

همیشه حرف زدن راه خوبی برای سبک شدن نیست

باید بیایم صورتم را بگذارم روی سنگ قبرت

باید دانه دانه اشک بریزم

تا آرام شوم

 

 

 

 

 

نظر دهید »
لحظه های عاشقی
ارسال شده در 24 بهمن 1396 توسط زفاک در لژنشین‌ها

هوالحبیب

شاید هیچ چیز اندازه مباحثه با لژنشین‌ها آن هم سر منطق فرح بخش نباشد. 

لحظاتی که دلم از حالا برایش تنگ می‌شود…

کاش می‌شد زمان را نگه داشت… کاش می‌شد…

حوزه علمیه ,طلبگی ,مباحثه 2 نظر »
مثلث تضاد
ارسال شده در 23 بهمن 1396 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

به ذهنم فشار می‌آورم. فکر می‌کنم اما برای مثلث تضاد چیزی به ذهنم نمی‌رسد. حرصم می‌گیرد. یعنی چه؟! آن همه شوق و علاقه کجا رفت! یعنی من هیچ استعدادی در این زمینه ندارم؟ پس چرا هیچ چیز به ذهنم نمی‌رسد!؟ چرا قلمم همین جور روی رأس دیگر مثلث مانده است و چیزی نمی‌نویسد. چرا خشکم زده است. مثلا بنویسم سراجی! یا سونا یا … انگار همه چیز مثل سدی مقابلم ایستاده است. قفل کرده‌ام مثل حال امروز “محدثه” که با تشر “خوش قلب” سرجا آمد… اصلا بی‌خیال بهتر است بچسبم به درس. “وقتی مثلثی را رسم می‌کنید این یک تصور محض است وقتی زوایای آن مثلث را در ذهن تجسم می‌کنید باز این یک تصور محض است حتی وقتی…” دوباره اسم‌ها در ذهنم رژه می‌روند. سراجی، مرضیه، مسئول آزمایشگاه! نه انگار نمی‌شود درس خواند. یعنی بهتر است پای یک رقیب درسی را وسط بکشم. اما چه کسی؟ من که هیچ دشمنی را تجربه نکرده‌ام من که تا به حال خنجری از پشت نخورده‌ام. اما نه! شیرین که بوده است! گیرم یک ترم بوده آن هم نه با خنجر بلکه با یک تیر کوچک. مهم بودنش بوده که خُب بوده. پس شیرین را وارد ماجرا می‌کنم با همان خصوصیات با همان طرز فکر اما نه! بهتر است اغراقش کنم. بالاخره شیرین هم آدم بود یکی مثل بقیه. همه‌اش که بد نبود. خاکستری بود. منتها به من که رسید، سیاه شد. تار شد. حیف شد…

زفاک

23/بهمن/96

 

تمرین نویسندگی ,داستان نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 74
  • 75
  • 76
  • ...
  • 77
  • ...
  • 78
  • 79
  • 80
  • ...
  • 81
  • ...
  • 82
  • 83
  • 84
  • ...
  • 100
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 82
  • دیروز: 54
  • 7 روز قبل: 739
  • 1 ماه قبل: 3420
  • کل بازدیدها: 198236
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان