خانه
نشانه
ارسال شده در 24 آذر 1396 توسط زفاک در شطحیات

هوالحبیب

اگر روزی

در این عصر آهن و درد

بعد از این همه فاصله و دوری

با بوی عطر سیبی سرمست شدی

بدان که او چشم به راه توست…

زفاک

24/آذر/96

 

استغفار ,بازگشت به بهشت ,توبه 2 نظر »
لذت خواب
ارسال شده در 22 آذر 1396 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

ساعت از یازده شب گذشته است.

خسته‌ام.

سرم را روی بالش می‌گذارم.

چشم‌هایم را می‌بندم و به این فکر می‌کنم که:

خواب چه نعمت بزرگی است.

خدایا سپاس…

زفاک

22/آذر/96

 

استراحت ,خواب نظر دهید »
اسارت
ارسال شده در 16 آذر 1396 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

سبک می‌رود. همه بارش یک کوله‌ کوچک است که روی دوشش انداخته. برای بچه‌های کلاس دست تکان می‌دهد و حلالیت می‌طلبد. کسی ناراضی نیست. فقط سفارش می‌کنند عکس‌ها را در گروه تلگرام بگذارد. از در کلاس که خارج می‌شود، حالم بد می‌شود. شاید می‌ترسم برنگردد. اما نه، بیشتر دلم به حال خودم می‌سوزد. از خودم خسته‌ام. از اینکه جسارت کافی را ندارم مثل او. همیشه همین‌طور است. یک عده‌ای مثل او در خط اول هستند. هر جایی که کسی به کمک نیاز داشته‌باشد، حضور دارند. دنبال چیزی هم نیستند. نه پست و مقام، نه مال و منال دنیا، هیچ چیز. فقط به وظیفه‌شان عمل می‌کنند. نمی‌توانند یکجا بند شوند همیشه در حال فعالیت‌اند. اما آدم‌هایی مثل من همیشه یک جوری از زیر بار مسئولیت شانه خالی می‌کنند. می‌خواهند هر طور شده از زیر کار در بروند. یک جوری سعی می‌کنند خودشان را متقاعد کنند که لزومی به حضور آنها نیست. یک روز درس و مقاله و امتحان. روز دیگر هم بهانه‌های دیگر… به یک جانشینی عادت دارند.  جسارت لازم را ندارند. شجاعت پاگذاشتن روی نفسشان را. نمی‌توانند از قید دلبستگی‌هایشان رها شوند. اسیرند، اسیر …  

حتماً امام زمان(عج) هم که بیاید، آدم‌هایی مثل من بهانه‌ای دارند تا سر هم کنند. دلم برای آن روز خودم می‌سوزد…

زفاک

16/آذر/96

 

اسارت نفس ,خوددار بودن نظر دهید »
خمِ گیسویِ یار
ارسال شده در 10 آذر 1396 توسط زفاک در دلنوشته

هوالحبیب

با خودم فکر می‌کنم چه زود گذشت. انگار همین دیروز بود. تازه ترم شروع شده بود و حالا رو به پایان است. باورم نمی‌شود. یعنی چهارشنبه‌های عزیز و دوست داشتنی دارند تمام ‌می‌شوند؟ چهارشنبه‌هایی که جز نابترین روزهای عمرم بوده‌اند، حتی با وجود مزه‌پرانی‌های گاه و بی‌گاه “سعیده"! دلم می‌گیرد. می‌دانم شیرینی صحیفه سجادیه جز با “استاد ساروخانی” تکمیل نمی‌شود. نگاهم را به خط‌های کتاب می‌دوزم اما برای خواندن حسی ندارم. شروع می‌کنم حاشیه‌های سفیدش را پر کردن. با همان نستعلیق دست و پا شکسته‌ای که تازگی‌ها یاد گرفته‌ام، مشق می‌کنم «تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت/ خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت.»  بعد یک ضربدر اضافه می‌کنم به تیک‌های قبلی و سعی می‌کنم دوباره حواسم را جمع خواندن کنم. اما بی‌فایده است. تصویر استاد می‌آید پیش چشم‌هایم. چیزی نمی‌فهمم. کتاب را می‌بندم. صدای زنگ تلفن می‌آید. لحظه‌ای بعد “باجی” صدایم می‌زند. “سین” پشت خط منتظر است. هفته پیش غیبت داشته و حتما تماس گرفته تا از درس سراغی بگیرد. کتاب را باز می‌کنم. سمت چپ نوشته‌ام “زمانه دو روز است روزی با تو و روزی علیه تو” زیرش “متی نصرالله؟…” و بعد “تجربه بعلاوه اندیشیدن". نگاهی به سمت راست ‌می‌اندازم. حاشیه‌ها، سفیدِ سفید است. نگاهی به متن می‌اندازم اما چیزی از گفته‌های استاد یادم نمی‌آید؛ چیزی که به درد “سین” بخورد. می‌مانم چه بگویم؟ اما انگار از سکوت طولانی‌ام همه چیز را خوانده است. می‌گوید: «اشکال ندارد، اگر بعداً چیزی یادت آمد، بگو.» معذرت‌خواهی ‌می‌کنم اما نمی‌خواهم گوشی را قطع کنم. دلم می‌خواهد با یکی حرف زنم. یکی که دردم را بفهمد. می‌گویم: «حیف شد، ترم هم دارد تمام می‌شود. چهارشنبه‌هایمان دارد از دست می‌رود.» حرفم را تأیید می‌کند. بعد انگار بخواهد زیر برگه‌ای مهر بزند، نفسش را عمیق‌ می‌کند و یک ضرب بیرون می‌دهد. دلم بیشتر می‌گیرد. می‌گویم: « برویم اصرار کنیم. خدا را چه دیدی شاید اثر کرد. شاید مسئول آموزش دلش برایمان سوخت. شاید اصلاً دل استاد نرم شد و رضایت داد به ماندن.» می‌گوید: «حتماً، نباید فرصت را از دست بدهیم. باید همه بچه‌های کلاس با هم برویم.» دلم کمی گرم می‌شود. به امید اینکه فردا اتفاقی بیافتد، خداحافظی می‌کنم.

صبح پیش از اینکه فرصتی برای رفتن پیش مسئول آموزش پیدا کنیم، استاد وارد کلاس می‌شود. وسط‌های تدریس بحث را به دروس ترم بعد می‌کشاند. می‌گوید: « مسئول آموزش درخواست تدریس  "اصول” را داشته و جوابش منفی بوده، اما پیشنهاد صحیفه را خودش می‌دهد و مسئول آموزش هم از خدا خواسته قبول می‌کند.» در دلم انگار قند آب می‌کنند. نمی‌دانم از خوشحالی چه بگویم؟ به “سین” نگاه می‌کنم. چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زند و ریز می‌خندد.

پایان نوشت: - شرمنده‌ام از اینکه تو، همه لحظه‌هایی که حواسم نیست به من نزدیکی، خدایِ شنوایِ بیدار…

-” و هب لی الانس بک و باولیاءک و اهل طاعتک”

زفاک

10/آذر/96

 

صحیفه سجادیه ,طلبگی ,مدرسه علمیه معصومیه(س) 1 نظر »
چه وقت؟
ارسال شده در 8 آذر 1396 توسط زفاک در روزنوشت, یک خط روضه

هوالحبیب

می‌گویند: «هر ده دقیقه یک کودک یمنی جان می‌دهد!»

می‌گویم: «متی نصر الله؟»

بحران یمن ,جنایت آل سعود ,عربستان ,یمن نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 74
  • 75
  • 76
  • ...
  • 77
  • ...
  • 78
  • 79
  • 80
  • ...
  • 81
  • ...
  • 82
  • 83
  • 84
  • ...
  • 94
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 5
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 275
  • 1 ماه قبل: 3312
  • کل بازدیدها: 187687
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان