هوالحبیب
راستش حسودیام میشود به افلاطون که شاید الان گوشهای از حریم تو خلوت کرده است. به استاد ساروخانی که در آیندهای نزدیک به تو میرسد. حسودیام میشود چون برای من یک آرزوی زیبا اما دست نیافتنی شدهای. یک خیال شیرین که تنها در ذهن هستی. انگار قرار نیست به واقعیت تبدیل شوی. انگار قرار نیست من هم مثل هزاران نفر دیگری که میآیند روی زمینت قدم میزنند. نفس میکشند. جان میگیرند. زنده میشوند، زنده شوم. میدانم قرار نیست تو کوچک شوی. تو همیشه بزرگی به اندازه قطره قطره خون حسین شهید. تو اندازه علی اصغر، اکبری. میدانم حق با حافظ است. جایی که زمینش چشمهای عباس را در آغوش کشیده باشد، به آسانی حاصل نمیشود. این من هستم که باید بزرگ شوم. عاشق شوم. خالص شوم. آنقدر که گامهایم لیاقتت را داشته باشد. اندازهای که هرم نفسهایم حریمت را آلوده نکند. باید دست بجنبانم. باید تکانی بخورم. دارد دیر میشود. سالهای جوانی پاتند کردهاند، بهار نزدیک است…
زفاک
23/اسفند/96