هُوَ ا…
نمیدانم با چه شروع کنم با کدام نام با کدام صفت… هو… هو..؟ اولین ضمیر غایب. غایب؟ آری غایب! بگذارید اعتراف کنم که دستکم برای من غایب بوده است. اگر نه یک چیزهایی برایم تازگی نداشت. اینکه وقتی دوستی کفشهایش را از جاکفشی بر میدارد آرام زیر لب بسم الله … بگوید. وقتی برگه را از دست استاد میگیرد نفسی که در سینه حبس کرده را پس بدهد و از شوق دیدن نمره کامل زیر لب الحمد الله بگوید.. این تعجب، این در خود وا رفتن، این یک حالی شدن، این سوال مگر او کیست! یعنی که برای من غایب بوده است. همه لحظهها، همه روزها و شبها، حتی در ابتدای همه نوشتههایم. برای من او، هو بوده است. هو القادر… هو الحی … هوالباقی … هوالغفار …
اویی که نوشته میشد اما خوانده نمیشد عین تمام حرفهای ناخوانا …
این روزها، آخر همه حساب و کتابها باز به او میرسم. اویی که حالا خودش را نشان میدهد یا نه بهتر است بگویم من حضورش را بهتر میبینم. کسی که حی است، بصیر است، مهربان است، قریب است، الله است. و الله یعنی جمیع صفات.
من حال این روزهایم را مرهون شما هستم. وقتی میگردم و در چهره آرام دوستانم ردپای شهدا را میبینم. وقتی حظ میبرم از بودن در این فضا. زمانی که واژههای استادی میخکوبم میکند. در همه این لحظهها آنچه درشت میشود عنایت شماست، دستگیریتان، شفاعتتان… با اینکه هنوز سفسطه میبافم یا پشت سر برهانها لغز میخوانم. اما دیگر نق نمیزنم، دیگر آن طور طلبکارانه دستانم را در شبکههای ضریح قفل نمیکنم. یک چیزهایی حل شده است.کمی حکمت بودن را فهمیدهام. پس نباید جز شرمندگی حرفی بماند..
اما رخصت دهید بنویسم، لااقل برای شما. که اینجا بودن با این آدمها دمخور شدن حق من نبوده است. نه! منی که پر از خودخواهی بوده، منی که سرمست از غرور و خودباختگی برای خود میراند. کسی که گوشش به حرفهای نفسش بود و حالا در این نقطه پابند شده است، مثل کبوترهای حرم که جلدتان شدهاند و صبح به صبح از صحن حرم دانه بر میچینند. و در آسمان حرم سرخوشانه پر میزنند. برای من عظیم است آقا! چیزی شبیه معجزه شاید. نه اینجا نفس کشیدنم عین معجزه است. و این را تک تک سلولهایم گواهی میدهند. حالا این روزها من در این حریم امن ساکن شدهام، جرعه جرعه از کلام وحی مینوشم و زیر سایهتان فعل آدم شدن را صرف میکنم …
این روزها کیفور همین کشف اندکم. همین اندازه فهم ناچیز. درست مثل زائری که از شوق رسیدن به حرم زبانش بند آمده است، واژههایم همه اشک هستند. بگذارید با همین حال ناباوری برایتان بنویسم آقا که سعی میکنم قدردان باشم. بگذارید حرفهای گذشتهام را پس بگیرم و بابت همه بد عنقیهایم عذر بخواهم. باید اعتراف کنم که استحاله محال نیست و واجبتر آنکه باید خود را زیر پا گذاشت. دیگر نباید دلخوش نام و نشانها بود. اینجا وادی گمنامی است. این شکستن، خورد شدن، از من تهی شدن را باید به جان خرید به پاس این نعمت بزرگ، اگرچه پر درد و با زحمت، اگر خدا بخواهد …
زفاک
95/10/20