هوالحبیب
حالا که به حرف بچهها فکر میکنم تازه به حرف تو میرسم. مثل اینکه واقعا دنیا پر از گناه شده است اما نمیدانم چرا هنوز اندازه تو تنگ نیامدهام؟ چرا مثل خیلیها هنوز حیات را دوست دارم؟ چرا این قفس لعنتی را نمیشکنم؟ شاید چون اندازه تو همت نمیکنم. یا اینکه امروز وفردا میکنم و به عهدهایم عمل نمیکنم. دارم پشت هم بهانه میآورم. میبینی، دارم دلم را سر میدوانم. دارم سرش را گرم میکنم به علم. انگار شیرفهمش کردهام که راه درست همین است. اینکه به خودش شک نکند. تردیدها را دور بریزد. سرش به کارش گرم باشد. صبحها بیدار شود. خودش را با هزار هول و هراس برساند سر کلاس. بعد از کلاس و استراحت دور خودش را کتاب بچیند. از این کتاب به آن کتاب. از آن کتاب به این کتاب. آخر شب هم وقتی سرش را روی بالش میگذارد به خودش تشر بزند که فردا باید بیشتر بخواند. دارد از برنامه عقب میماند. دارد زیادی وقتش را صرف چیزهای بیخود میکند.
میدانی دلم میخواست خیره شوم در چشمهای خدا و بگویم لااقل تو که خوب میدانی من به اختیار خودم این راه را نیامدم. پس این خودت، این هم وقت و زمان و دل و فهمم. یا برکتی بده یا همه چیز را بگیر…
*عنوان از فاضل نظری
14/فرودین/97