هوالحبیب
با خودم فکر میکنم چه زود گذشت. انگار همین دیروز بود. تازه ترم شروع شده بود و حالا رو به پایان است. باورم نمیشود. یعنی چهارشنبههای عزیز و دوست داشتنی دارند تمام میشوند؟ چهارشنبههایی که جز نابترین روزهای عمرم بودهاند، حتی با وجود مزهپرانیهای گاه و بیگاه “سعیده"! دلم میگیرد. میدانم شیرینی صحیفه سجادیه جز با “استاد ساروخانی” تکمیل نمیشود. نگاهم را به خطهای کتاب میدوزم اما برای خواندن حسی ندارم. شروع میکنم حاشیههای سفیدش را پر کردن. با همان نستعلیق دست و پا شکستهای که تازگیها یاد گرفتهام، مشق میکنم «تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت/ خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت.» بعد یک ضربدر اضافه میکنم به تیکهای قبلی و سعی میکنم دوباره حواسم را جمع خواندن کنم. اما بیفایده است. تصویر استاد میآید پیش چشمهایم. چیزی نمیفهمم. کتاب را میبندم. صدای زنگ تلفن میآید. لحظهای بعد “باجی” صدایم میزند. “سین” پشت خط منتظر است. هفته پیش غیبت داشته و حتما تماس گرفته تا از درس سراغی بگیرد. کتاب را باز میکنم. سمت چپ نوشتهام “زمانه دو روز است روزی با تو و روزی علیه تو” زیرش “متی نصرالله؟…” و بعد “تجربه بعلاوه اندیشیدن". نگاهی به سمت راست میاندازم. حاشیهها، سفیدِ سفید است. نگاهی به متن میاندازم اما چیزی از گفتههای استاد یادم نمیآید؛ چیزی که به درد “سین” بخورد. میمانم چه بگویم؟ اما انگار از سکوت طولانیام همه چیز را خوانده است. میگوید: «اشکال ندارد، اگر بعداً چیزی یادت آمد، بگو.» معذرتخواهی میکنم اما نمیخواهم گوشی را قطع کنم. دلم میخواهد با یکی حرف زنم. یکی که دردم را بفهمد. میگویم: «حیف شد، ترم هم دارد تمام میشود. چهارشنبههایمان دارد از دست میرود.» حرفم را تأیید میکند. بعد انگار بخواهد زیر برگهای مهر بزند، نفسش را عمیق میکند و یک ضرب بیرون میدهد. دلم بیشتر میگیرد. میگویم: « برویم اصرار کنیم. خدا را چه دیدی شاید اثر کرد. شاید مسئول آموزش دلش برایمان سوخت. شاید اصلاً دل استاد نرم شد و رضایت داد به ماندن.» میگوید: «حتماً، نباید فرصت را از دست بدهیم. باید همه بچههای کلاس با هم برویم.» دلم کمی گرم میشود. به امید اینکه فردا اتفاقی بیافتد، خداحافظی میکنم.
صبح پیش از اینکه فرصتی برای رفتن پیش مسئول آموزش پیدا کنیم، استاد وارد کلاس میشود. وسطهای تدریس بحث را به دروس ترم بعد میکشاند. میگوید: « مسئول آموزش درخواست تدریس "اصول” را داشته و جوابش منفی بوده، اما پیشنهاد صحیفه را خودش میدهد و مسئول آموزش هم از خدا خواسته قبول میکند.» در دلم انگار قند آب میکنند. نمیدانم از خوشحالی چه بگویم؟ به “سین” نگاه میکنم. چشمهایش از خوشحالی برق میزند و ریز میخندد.
پایان نوشت: - شرمندهام از اینکه تو، همه لحظههایی که حواسم نیست به من نزدیکی، خدایِ شنوایِ بیدار…
-” و هب لی الانس بک و باولیاءک و اهل طاعتک”
زفاک
10/آذر/96