به رنگ پاییز ارسال شده در 21 آذر 1397 توسط زفاک در الی الحبیب هوالحبیب گلهاي نيست، جز دوري، دوري تو انگار تازه به صرافت افتادهام كه واقعا دوري، دور دور مثل رود در آیینه گلهاي نيست، جز بودنم… نبودنت… گفتنم… نگفتنت… جز اينكه سراب شدهاي براي واژهها ميدوند، ميرسند و تو باز نيستي… از تابوتوان ميافتند، نفس نفس ميزنند گلهاي نيست، جز سردي نگاهت که ميلرزاند دل واژهها را درست مثل دلم ميافتند و زير سنگيني سكوتت خرد ميشوند مثل برگهای زرد و بیروح نارونها زیر پای عابرها آخ اگر بدانی چقدر درد دارند واژهها اگر بدانی … نمیدانم شاید بهشت هم پاييز دارد! یا نه، شاید سردي نگاهت از… قرار بود گناه، دل من را سرد كند نه نگاه تو را اما انگار باورم نبود فاصلهاي نيست از دلم تا نگاهت با این همه مرا گریزی نیست از نوشتن مينويسم تا سرم گرم شود به واژههايي كه خِشخِش خّرد شدنشان گرم ميكند دلت را، گرم گرم اصلا بگذار عمر واژههایم پاي تو بسوزد به اين خيال اینكه روزی سردي نگاهت را ببرد