هوالشاهد
تو شاید همه غیظت
یا نفرتت
یا… همه آن حسی که درونت موج میزند
را مچاله میکنی در چادری که دنبالش را روی سنگفرشها کشیدهای
و بعد پرت میکنی روی میزی که من پشتش ایستادهام
من اما خشمم را درون سیاهی چادرم میپیچم
بغضم را پنهان میکنم
و نگاهم را میگیرم
از نگاهت
از نفرتت
از غیظت
از …
نگاهم را میدوزم به سنگ فرشها
بعد آرام میبرم
سمت کاشیهای لاجوری
که تو پشت کردهای به آن
و بعد اوج میدهم سمت آبی آسمان
همان جایی که از خاطر بردهای رفیق!
8/فروردین/97