هوالحبیب
گلهاي نيست، جز دوري، دوري تو
انگار تازه به صرافت افتادهام كه واقعا دوري، دور دور
مثل رود در آیینه
گلهاي نيست، جز بودنم… نبودنت…
گفتنم… نگفتنت…
جز اينكه سراب شدهاي براي واژهها
ميدوند، ميرسند و تو باز نيستي…
از تابوتوان ميافتند، نفس نفس ميزنند
گلهاي نيست، جز سردي نگاهت
که ميلرزاند دل واژهها را درست مثل دلم
ميافتند و زير سنگيني سكوتت خرد ميشوند
مثل برگهای زرد و بیروح نارونها زیر پای عابرها
آخ اگر بدانی چقدر درد دارند واژهها
اگر بدانی …
نمیدانم شاید بهشت هم پاييز دارد!
یا نه، شاید سردي نگاهت از…
قرار بود گناه، دل من را سرد كند نه نگاه تو را
اما انگار باورم نبود فاصلهاي نيست از دلم تا نگاهت
با این همه مرا گریزی نیست از نوشتن
مينويسم تا سرم گرم شود
به واژههايي كه خِشخِش خّرد شدنشان
گرم ميكند دلت را، گرم گرم
اصلا بگذار عمر واژههایم پاي تو بسوزد
به اين خيال اینكه روزی سردي نگاهت را ببرد
هوالحبیب
گیرم طلبگی عشق دانشگاه و دانشجو بودن را از سرم انداخته باشد. گیرم سین جای سونا و مرضیه را در دلم گرفته باشد. گیرم نمک گیر لژنشینها شده باشم. اصلا یادم رفته باشد روزهای تلخ با شیرین بودن را. اما دروغ چرا بارها با خودم گفتهام، اگر هزار بار دیگر هم رو به این گنبد فیروزهای بایستم، دلم بلرزد و سلامی از سر شرمساری بدهم. اگر هزار بار دیگر هم کنار شهدا پاسست کنم به قصد خواندن حمدی. اگر هزار دور دیگر هم ضریح را طواف کنم و زل بزنم به کاشیها پی نقشی. باز هم حسرت حرم الشهدا روی دلم هست. حسرت روزهایی که بیهول و هراس دیر رسیدن راهم را کج میکردم سمت شما. عبور از پیچ امین الدولهها و رسیدن به تکهای از بهشت خدا. گوش سپردن به سلام دسته جمعی گنجشکها و چشم دوختن به فخرفروشی داوودیها. انگار همه حالشان با شما خوش بود. انگار وجودتان همه را به ذوق آورده بود. آخ که چه روزهایی بود آن روزها…
گفته بودم نمیدانم شاید در دلم، آرام و بیصدا طوری که نشنیده گرفتید. اما گفته بودم. گفته بودم دلخوشی همکاری با زهرا همین هست. اینکه دلم پی بهانهای میگردد بینمان. نمیدانم شاید مثلا شما هم میان این همه روز دلتان بخواهد عصر خلوت پنجشنبهای فارغ از همهمه دانشجوها میهمانتان شوم. دمی عطر شاهپسندها و نوای بلبل خرما حالم را خوش کند. مثل همیشه سر حرف زدن باز شود و شما فقط بشنوید…
اما نه خبری نیست که نیست…
باور میکنید روحم زیر سنگینی این روزها نای نفس کشیدن ندارد…
هوالحبیب
نشستم و نگاه کردم مثل تمام هفتههای پیش و او حرف زد. شاید بیست دقیقه در باب حذف تلگرام و دیکتاتوری و … گفت. گفت و گفت. آنقدر که به خیالم دهانش خشک شد مثل همین حالا که دارم فیلم ضبط شدهاش را گوش میکنم. صدایش گرفته یکی از دانشجوها خوش سلیقگی میکند تا برایش آب بیاورد. و من همین طور زل زدهام به صفحه مانتیور و دستانم روی کیبورد معطل مانده که واژهای را تایپ کنم…
این هفته، آن هفته، شاید او باید هفتهها حرف بزند. شاید من اصلا نباید حرف بزنم. باید عمل بکنم.
هوالحبیب
علی(ع) که جای خود دارد. میبینی، دستمان حتی از دامان امثال تو هم کوتاه ماند. کسی که عشق و علم و عرفان و جهاد را با هم جمع کرده بود. راستش دلم میخواست باز زهرا اسم “مؤمنی” را به میان آورد و من تو را به دستش بدهم، مرد رؤیاها!
شاید کمی دلش تکان میخورد…