خانه
تدریس خصوصی
ارسال شده در 21 مرداد 1403 توسط زفاک در روزنوشت

 
 
 
هو الشاهد
من نشسته‌ام اینجا توی این سالن تر و تمیز. باد کولر می‌خورد توی صورتم. فامیل دور منتظر است گره‌های کور ذهنی‌اش را باز کنم. به خیالش خیلی بلدم. من هول کردم. اینجا همه چیز تغییر کرده است. گل‌ها و گلدان‌ها. پنجره‌ها. وسایل سرمایشی. اما انگار تو هنوز هستی. اینجا گوشه‌ای از سالن نشسته‌ای. زل زده‌ای به من و فامیل دور. من خسته‌ام. نمی‌دانم. شاید. این اولین تدریس خصوصی‌ام توی یک مکان عمومی نیست. اما سخت است. انگار همیشه حرف زدن سخت بوده. همیشه نوشتن راحت‌تر بود. هیچ وقت نمی‌توانستم خوب حرف بزنم یا حرف‌های خوب بزنم. آن سال‌ها باید باب رفاقت را باز می‌کردم باید لابه‌لای تدریس شیمی و ریاضی و فیزیک چیزهای دیگری به تو یاد می‌دادم. من من من مگر چه نسبت نزدیکی با تو داشتم. ما غریبه نبودیم اما آشنای آشنا هم نبودیم ما دو تا فقط یک نسبت فامیلی داشتیم یک نسبت فامیلی نه چندان نزدیک مثل همان نسبتی که با فامیل دور امروز دارم. فامیل دور اما چقدر با تو فرق دارد. فامیل دور اصلا ان چیزی که تصورش را داشتم نیست. حتی یک درصد هم احتمالش را نمی‌دادم. همه چیز طبق میل من پیش نمی‌رود طبق فکر و اندیشه‌های من. من نشسته‌ام روی صندلی نه چندان راحت. می‌گویم مقاله نویسی مثل زایمان کردن است. انگار خودم هزار بار مادر شده باشم. فامیل دور خنده‌ش گرفته انگار مضحک‌ترین حرف عالم را زده باشم. فامیل دور هم مادر شده است مثل تو. فامیل دور مادر خوبی است حکما. تو مادر خوبی بودی؟ نمی‌دانم. نه مادر خوبی نبودی. فامیل دور از علاقه‌اش به کشف کردن می‌گوید.تو همان گوشه سالن نشسته‌ای زل زده‌ای به من. من هول کرده‌ام. رشته همه چیز از دستم در رفته. خیره می‌شوم به میز. می‌خواهم ذهنم را جمع‌وجور کنم. فامیل دور منتظر است. ثانیه‌ها تند تند دارند می‌دوند. همیشه حرف زدن سخت بوده نه؟ من از آینده خبر نداشتم من چه تقصیری داشتم. نمی‌فهمیدم پشت این چهره آرام و متین چه روح دردمندی نشسته. من علم ناسیه خوانی نمی‌دانستم. من؟ نمی‌دانم اصلا چه چیزی می‌دانستم. من آن سالها طلبه نبودم. هنوز هوای مهندسی و دکتری توی سرم بود. نمی‌دانم. منِ استادیارم جسورتر بود. تدریس خصوصی برای فامیل‌ها برای فامیل‌های دور مثل تو. کاش اما بلد بودم با آدم‌ها رفیق شوم. کاش رابطه‌مان بیشتر از یک تدریس خصوصی در یک مکان عمومی پیش رفته بود. کاش اینقدر من استادیارم نق نزده بود. شاید آن وقت همه چیز به اینجا ختم نمی‌شد. کسی چه می‌دانست. هیچ کس هیچ چیز نمی‌دانست شاید هم می‌دانستند و کاری نمی‌کردند. من اگر می‌توانستم حتما کاری کرده بودم. کاری بیشتر از نشستن توی مجلس روضه و زار زدن پیش خدا. اشتباه کرده بودی قبول داری؟ اشتباه بزرگ و جبران ناپذیری. یک حماقت محض. زور من به خدا که نمی‌رسید. چقدر باید زار می‌زدم. چقدر باید التماس می‌کردم برای تو برای فامیل دوری که خوابیده بود روی تختخواب بیمارستان سوانح سوختگی. داشتی با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردی. خودت خواسته بودی خودت انتخاب کرده بودی. انتخاب خوبی بود؟ دارم باز داوری می‌کنم. نمی‌دانم. زودقضاوت می‌کنم. لعنتی نمی‌دانم. خودسوزی انتخاب خوبی نبود فقط این را می‌دانم. به خدا. وقتی خبر خودسوزی توی فامیل مثل بمب پیچید من طلبه بودم. یک طلبه که عشق متکلم شدن داشت دیوانه‌اش می‌کرد. هزار تا آیه و روایت و استدلال عقلی توی ذهنم مرور می‌شد. می‌سوختم و زار می‌زدم. پشت خط آن یکی فامیل دور داشت نسخه‌ات را می‌پیچید. انگار جای خدا نشسته بود. خدا خدا. خدا آن لحظه کجا بود. تو کجا بودی نمی‌دانم. من می‌سوختم و زار می‌زدم. لعنتی. برای آن طفل معصوم. برای تو. برای ابدیت. بیشتر و بیشتر. داشتم حسرت می‌خوردم. کاش بیشتر رفاقت کرده بودیم با هم. از درب مکان عمومی برای تدریس خصوصی که بیرون می‌زنم. فامیل دور نشسته پیش شهدای گمنام. دارد زار می‌زند شاید. برای تو نمی‌دانم. من راهم را کج می‌کنم سمت خانه. من خیلی خسته‌ام. خیلی.

تدریس خصوصی ,خودسوزی ,داستان نظر دهید »
بهترین هدیه
ارسال شده در 20 مرداد 1403 توسط زفاک در یار مهربان

هوالحبیب

نمی‌دانم شاید این خصلت من است شاید هم نه. شاید بقیه هم وقتی از جنگیدن در دنیای بیرون خسته می‌شوند. وقتی چیزی نیست که امیدوارشان کند. وقتی حس می‌کنند ته کشیده‌اند و دارند تمام می‌شوند. هیچ چیز باب میلشان نیست. نه آن‌ها آدم‌ها را می‌فهمند و نه آدم‌ها آن‌ها را. ترجیح می‌دهند به دنیای درون پناه ببرند. می‌روند و در خلوت خودشان تنها می‌شوند، با دنیایی از کتاب‌ها. کتاب‌ها دریچه دنیای درون بقیه هستند. آغوش بازی که به روی روح خسته‌شان گشوده می‌شود. آن‌ها با شخصیت‌های مختلف آشنا می‌شوند. تجربه می‌کنند. زندگی می‌کنند. می‌ترسند. خوشحال می‌شوند. عاشق می‌شوند. نفس می‌کشند. می‌جنگند. قهرمان می‌شوند. آنقدر در دنیای درون آدم‌ها غوطه‌ور می‌شوند که خودشان را  هم یادشان می‌رود. فراموش می‌کنند که مشکلی بود. دردی داشتند. چیزی بود که آزارشان می‌داد. آدم‌هایی بودند که همدیگر را نمی‌فهمیدند. غمی روی دلشان سنگینی می‌کرد. آن وقت دوباره برمی‌گردند به دنیای بیرون و زندگی جدیدی را آغاز می‌کنند. کتاب‌ها به آن‌ها فرصت می‌دهند که خودشان را بسازند و این بهترین هدیه است نه؟

درون‌گرایی ,دنیای درون ,کتاب ,کتابخوانی نظر دهید »
موج سینوسی
ارسال شده در 14 مرداد 1403 توسط زفاک در پوستر و عکس نوشت

هوالحبیب

مثل همیشه

بر یک موج سینوسی سوارم

یک فراز و فرود مداوم

کاش می‌دانستم

آخرش کجا تمام می‌شوم

توی کدام حالت

اوج یا فرود؟

نظر دهید »
...
ارسال شده در 12 مرداد 1403 توسط زفاک در مخاطب خاص

هوالحبیب

ورق بزن مرا

خواندنی شده‌ام…

نظر دهید »
میهمان عزیز
ارسال شده در 10 مرداد 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالشهید
بعد از شهادت رئیس جمهور، بعد انتخابات و همه ماجراهایش، تازه دیروز کمی دلم خوش شده بود. دلم روشن شده بود. مراسم تحلیف را می‌دیدم. نطق رئیس جمهور جدید را . پشتیبانی‌اش از جبهه مقاومت و فلسطین را. نماینده‌ها از روی صندلی‌هایشان بلند شده بودند و شعار می‌دادند. محکم و باصلابت. همه دست می‌زدند. فرماندهان مقاومت آن جلو نشسته بودند. دوربین زوم کرده بود رویشان. من توی دلم پر از خوشحالی بود. خبر نداشتم از آینده. از روز بعدش، کمی کمتر از بیست و چهار ساعت. هیچ کس خبر نداشت. همه داشتند کف می‌زدند. همه خوشحال بودند. همه همدل بودند یک صدا بودند. متحد بودند. علیه یک دشمن مشترک. علیه کسی که فقط دشمن فلسطین نبود. فقط دشمن اسلام نبود. دشمن بشریت بود. یک غده سرطانی. یک غده بدخیم که حالا کارش از دارو و درمان‌ها گذشته بود. مثل آدمی که به ته خط رسیده. مثل بلنگ وحشی که توی قفس گیر افتاده. پنجه می‌کشد به دیواره‌های قفس.دندان تیز می‌کند. اسیر هست اما باز هم زورش را می‌زند. آخرین زورش را می‌زند. فکرش کار نمی‌کند. ذهنش درست تحلیل نمی‌کند. چون آخر خط است. ته خط یعنی اینجایی که اسرائیل رسیده این پلنگ وحشی توی قفس.
ذوق می‌کردم. توی گروه کلاسی‌مان پیام می‌دادم. نمی‌دانستم مثل همه وقتهای دیگر. حال دنیا پایدار نیست. نه. خوشی‌‌هایش هم. دشمن، این آدم به ته خط رسیده، این غده بدخیم. این پلنگ وحشی توی قفس ممکن است چنگال‌های تیزش را از بین دیواره‌‌های قفس رد بکند. ممکن است چنگ بیاندازد و عزیزی را از ما بگیرد آن هم زمانی که به ته خط رسیده.
ناراحتم. دمغم مثل وقتی که حاج قاسم رفت. مثل وقتی که خبر شهید جمهور توی تلوزیون پخش شد. شده‌ام مثل آدمی که زخم خورده. مثل کسی که عزیزی‌ را از دست داده. یک میهمان عزیز. آن هم توی خانه خودش. کسی حرمت میهمانمان را شکسته. کسی روی غیرتمان دست گذاشته. هنیئه مال فلسطین نبود فقط. مال همه اسلام بود نماینده همه نیروهای مقاومت بود. فریاد همه مظلومان بود. کسی که همه چیزش را داده بود پای مقاومت. فرزندانش، نوه‌هایش. همه را و حالا هم خودش را. عزیزترین سرمایه‌اش را. جانش را.

اسرائیل ,اسماعیل هنیئه ,ترور ,تهران ,شهادت نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 31
  • 32
  • 33
  • ...
  • 34
  • ...
  • 35
  • 36
  • 37
  • ...
  • 38
  • ...
  • 39
  • 40
  • 41
  • ...
  • 102
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 1760
  • دیروز: 3841
  • 7 روز قبل: 9512
  • 1 ماه قبل: 11226
  • کل بازدیدها: 217951
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان