هوالحبیب
ما یک جمع بودیم.
یک جمعِ دیوانه.
یک افسرِ نازی بالای سرمان بود.
ما دیوانهها
هر شب در اتاق گاز محبوس میشدیم.
باید تقلا میکردیم
باید یا در آن اتاق گاز میمردیم
یا مینوشتیم.
قرار بود نویسنده شویم
قرار بود “اسماء” شویم
اما…
حالا من تنهام.
نه اتاق گازی است
نه جمعِ دیوانهای
و نه آن افسرِ نازی
انگار همه چیز خواب بوده
یک رویای نارس…
رویایِ نارس