هوالشهید من هم مثل بقیه، گاهی مینشینم و به آن فکر میکنم. نمیدانم کی و کجا از راه میرسد؟ اما میدانم که میرسد؛ ناگزیر. دلم نمیخواهد مرا غافلگیر کند. دلم نمیخواهد با تصادف بمیرم یا توی بستر بیماری یا اینقدر پیر و زمینگیر شوم که آرزوی مرگم را… بیشتر »
کلید واژه: "مرگ"
هنوز صفحه آخر جزوه را مرور نکردم برای بار دوم. با اینکه مطالب سختی نیست اما نمیدانم چرا توی ذهنم نمیماند. مثل ماهی لیز میخورد و میرود. به کجا نمیدانم. اما جایی که باید بماند نمیماند. باید بماند که بتوانم روی برگه بنویسم. باید ثابت کنم که طلبه درس… بیشتر »
هوالحبیب وقتی بند کفن را باز کردند دلم میخواست معجزه شود دلم میخواست دوباره نگاهم کنی دوباره صدایم کنی من به همین زودی کم آورده بودم… بیشتر »
هوالهادی درست یک ماه بعد از سفر پیام داد و زیارت قبول گفت. ناراحت نشدم. توقعی نداشتم. میدانستم اهل این حرفها نبوده و نیست. انگار او و خدا به یک مصالحه همیشگی رسیدهاند. انگار توافقنامه نانوشتهای را امضاءکردهاند. از دین فقط خدایش را قبول دارد نه… بیشتر »
هوالحبیب اسمش سعیده بود. قدبلند و سفیدرو. چشمهایش هم عسلی بود. یا آبی یا نمیدانم دقیق. همیشه با فریبا دعوا داشتند. دعوا سر محله بود. محله بالا و محله پایین. پدرش یک پژو سرمهای مدل ۸۰ داشت که سه تاییشان را میآورد. سعیده، فهمیه السادات و راضیه… بیشتر »