هوالحبیب وقتی بند کفن را باز کردند دلم میخواست معجزه شود دلم میخواست دوباره نگاهم کنی دوباره صدایم کنی من به همین زودی کم آورده بودم… بیشتر »
کلید واژه: "مرگ"
هوالهادی درست یک ماه بعد از سفر پیام داد و زیارت قبول گفت. ناراحت نشدم. توقعی نداشتم. میدانستم اهل این حرفها نبوده و نیست. انگار او و خدا به یک مصالحه همیشگی رسیدهاند. انگار توافقنامه نانوشتهای را امضاءکردهاند. از دین فقط خدایش را قبول دارد نه… بیشتر »
هوالحبیب اسمش سعیده بود. قدبلند و سفیدرو. چشمهایش هم عسلی بود. یا آبی یا نمیدانم دقیق. همیشه با فریبا دعوا داشتند. دعوا سر محله بود. محله بالا و محله پایین. پدرش یک پژو سرمهای مدل ۸۰ داشت که سه تاییشان را میآورد. سعیده، فهمیه السادات و راضیه… بیشتر »
هوالحبیب کسی چه میداند شاید یکی از همین شبها به خوابم آمدی بالهای چادرت را بر سرم کشیدی و من از عطر یاسها مدهوش شدم کسی چه میداند شاید یکی از همین شبها به خوابم آمدی و مرا هم با خودت به ابدیت ابدی به مکان بیمکانی به زمان بیزمانی به سمت خودش… بیشتر »
هوالباقی دیروز با همه حالهای خوب و خوشش یک خبر بد داشت. خبری که تلخیاش شیرینی همه خوشیها و خندههای سه نفرهمان را برد. آقای دکتر حکیمی جز آن اساتیدی است که هیچ وقت چهره محجوب و لحن آرامش از ذهنمان نخواهد رفت. حتی اگر مرگ چنین قصدی برای او داشته باشد… بیشتر »