هوالشهید
من هم مثل بقیه، گاهی مینشینم و به آن فکر میکنم. نمیدانم کی و کجا از راه میرسد؟ اما میدانم که میرسد؛ ناگزیر. دلم نمیخواهد مرا غافلگیر کند. دلم نمیخواهد با تصادف بمیرم یا توی بستر بیماری یا اینقدر پیر و زمینگیر شوم که آرزوی مرگم را بکنند. یا مثل آن خانم کارمند بیهوا از بالای آسانسور سقوط کنم. یا نه مثل پسرک داستان موری سرطان بگیرم. مرگ روزی هزار گزینه دارد که من هیچ کدامشان را نمیخواهم. میخواهم زرنگ باشم. با خوم میگویم آمدنم که دست خودم نبود، بگذار رفتنم دست خودم باشد. بگذار مرگم به انتخاب خودم باشد. بگذار بهترین داراییام در این دنیا پای چیز ارزشمندی فدا شود. اما وقتی به خودم نگاه میکنم به راهی که آمدهام، به عمری که گذشته، به اعمالم. ناامید میشوم. آه… من کجا و شهادت کجا؟ به خودم میگویم کاش فرمولش را میدانستم. کاش اصلا شهادت حساب و کتاب مشخصی داشت. کاش اصلا خریدنی بود. اما نیست. شهادت لباس سایز آزاد نیست که هر کسی بپوشدش. شهادت است قیمتی است. باید قیمت پیدا کنی تو هم.
همیشه داستان و زندگینامه شهدا را میخواندم. شاید توی دلم چراغی روشن شود. یک نقطه یک اتفاق… انگار دنبال کسی مثل خودم بودم. اما هر چه میگشتم ناامیدتر میشدم. قبل انقلاب، بعد انقلاب. قبل جنگ بعد جنگ. داخل کشور خارج کشور. آن دوردستها حتی در بلاد کفر هم شهید بود اما مثل من نبود. من بیشتر میخواندم و بیشتر میفهمیدم. شهدا از جنس دیگری بودند. رفتارشان حتی واژههایشان هم فرق داشت. انگار تفاوتمان از زمین بود تا آسمان. جای امید نبود چون نقط اشتراکی نبود. آنها یک سو و من سوی دیگر. با همه ناامیدی دست بردار نبودم. دلم را خوش میکردم به حرفهایی که جسته و گریخته میشنیدم. آدمهایی که تا قبل از شهادتشان کسی احتمالش هم نمیداد اما آخرش قیمتی شده بودند. شهید شدهبودند. نمیدانم. شاید نباید جا بزنم. شاید روزی من هم قیمتی شدم. شاید من هم شهید شدم کسی چه میداند…