هو الشاهد من نشستهام اینجا توی این سالن تر و تمیز. باد کولر میخورد توی صورتم. فامیل دور منتظر است گرههای کور ذهنیاش را باز کنم. به خیالش خیلی بلدم. من هول کردم. اینجا همه چیز تغییر کرده است. گلها و گلدانها. پنجرهها. وسایل سرمایشی. اما انگار… بیشتر »
کلید واژه: "داستان"
هوالحبیب باران میبارد و بوی تنت در همه دشت میپیچد… بیشتر »
هوالحبیب به ذهنم فشار میآورم. فکر میکنم اما برای مثلث تضاد چیزی به ذهنم نمیرسد. حرصم میگیرد. یعنی چه؟! آن همه شوق و علاقه کجا رفت! یعنی من هیچ استعدادی در این زمینه ندارم؟ پس چرا هیچ چیز به ذهنم نمیرسد!؟ چرا قلمم همین جور روی رأس دیگر مثلث مانده… بیشتر »