ارسال شده در 27 اسفند 1396 توسط زفاک در یار مهربان
هوالحبیب
«سید همیشه در هر شناسایی و عملیاتی … به تن داشت و در هر زمستان و تابستان و عید و عزا، همیشه زیر لباسهایش، پیراهن سیاهی میپوشید. وقتی بچهها از او پرسیده بودند چرا همیشه سیاه پوشی، گفته بود: «عزادار خودم هستم که مردهام.»»
ایستادهام جلوی قفسه و رو به رویم کتابهای آقای نظری چشمک میزنند. به شدت به شعرهایشان علاقه دارم. میدانم این روزها بین این همه صرف و نحو خواندن هیچ چیز این اندازه حالم را خوب نمیکند. رنگ زرد “ضد” علاقهام را بیشتر برمیانگیزد ضمن اینکه تا به حال نخواندهامش. با یک رمان و یک مجموعه داستان راهی خانه میشوم. مجموعه داستان از آقای هوشنگ مردای کرمانی است. با جلد نه چندان جذاب و نیمدار! نگاهی به یکی دو تا از صفحات میاندازم. چنگی به دل نمیزند. رمان هم از نویسندهای گمنام اما انتشاراتی سرشناس است. وقتی کتاب را میگشایم سطر اول را میخوانم. میبینم ای داد بیداد این هم که جنگی است. با این همه شروع میکنم به خواندن شاید چیزی تمایلم را بیشتر کند. اما همان چند صفحه اول پشیمان میشوم. فضا و قلم نویسنده باب میلم نیست. میگذارم کنار. ضد را برمیدارم. شعر اول را که میخوانم از انتخابش خوشحال میشوم. کمتر از دو ساعت تمام میکنم. برمیگردم تا دوباره از سر بخوانم و بعضی ابیات را جایی بنویسم…