هوالحبیب
دلگیرم از آدمها؛ نمیدانم. شاید هم دنیا دلم را زده. شاید هم از خودم دلگیرم. نمیدانم.
آدم یک وقتهایی حالش خراب میشود. همین اندازه میفهمد که چیزی سر جایش نیست. چرایش را نمیداند. میشود تو هم نپرسی چرا.
مثلاً فکر کن بار همهی عالم را گذاشتند روی دوشهایم. فکر کن با پاهایم، پیاده همهی دنیا را گز کردم، حالا بیرمق، بیجان، نشستهام روبهرویت. زل زدهام به چشمهایت. مثل همیشه طلبکارم.
میخواهم سنگ صبورم شوی. میخواهم همه این روزها را برایت ببارم؛ فقط پیش تو. میخواهم پابهپای واژهها، این همه دوری را زار بزنم.
میشود پا درمیانی کنی؟ میشود دستم را بگذاری در دستهای خدا.




