هوالحبیب
نمیدانم از کجا آوردم. لای کدام کتاب یا مجله بود. توی کدام برنامه یا همایش گرفتم. فقط میدانم چند سالی هست پشت قفسه کتابخانه چسباندهام.
وقتهایی که دلم از دعوای چپیها و راستیها میگیرد؛ وقتهایی که حرف هیچکدام را نمیفهمم؛ وقتی فکر میکنم انقلاب شده گوشت قربانی دست هر کدام. روبهروی این عکس میایستم. به آن زل میزنم. مطمئن میشوم سایهی شما روی سرمان است. دلم به بودنتان قرص میشود؛ مثل دل این پسرک سیهچرده، این بسیجی صاف و ساده. حالت صورتش را میبینید؟ اشکهایش داد میزند چقدر توی دل لحظهها را شمرده تا به اینجا رسیده؛ به لحظهی دیدار.
میدانید آقا! نه فقط من، که همهی آدمهای معمولی، اندازهی او دوستتان داریم. ما منظورم ما انقلابیهاست. آدمهایی که از سیاسیزدگی بدمان میآید. اهل هیچ گروه و جناحی هم نیستیم. ماهایی که همیشه مشتاق وقت دیداریم. همیشه هم جایمان پشت نردههاست. اندازه هیچکدام از مسئولین چپی و راستی دستمان به شما نمیرسد. اسممان توی هیچ لیست سفیدی هم نیست. ما آدمهای کوچهوبازاری که بینمان با حجاب و بیحجاب است؛ مذهبی و غیرمذهبی؛ پیر و جوان، زن و مرد، همهمان اندازهی او دوستتان داریم. همهمان جانفدا هستیم.
میدانید آقا! هر که هر چه میخواهد بگوید. گوشمان به شماست. هنوز هم شما را توی همین لباس خاکی بسیجی میبینیم. برای ما شما هنوز همین فرمانده چهلوخوردهای ساله هستید، با همین محاسن بلند و مشکی، با همین نگاه نافذ و مهربان، با همین صورت به خنده وا شده و همین اندازه مطمئن و پرتوان.
شما تا ابد فرماندهی قلبهای ما هستید…
#به_قلم_خودم
#نقد
برسد به دست حضرت ماه