یکی یکی خودشان را معرفی میکنند. هر کدامشان برای خودشان کسی هستند. شاعر، داستان نویس، نمایشنامه نویس و … یک کتابش در آستانه چاپ قرار دارد. یکی فلان جایزه را گرفته. یکی … نمیدانم من با این تجربه کم با این قلم دست و پا شکسته بینشان چه میکنم! مثل یک تکه پازل که سردرگم مانده و نمیداند به کجا باید بچسبد؟ کجا را باید تکمیل کند؟ اما تو میدانی. تو که خدایی، تویی که خلق میکنی، اندازه میکنی، تدبیر میکنی. تو محل اتصال این پازل را میدانی. خدایا من دلم و ذهنم را به تو میسپارم. تو هدایش کن، همانطور که وعده دادهای…
گفتن ندارد اما، دلم نمیآید ننویسم که چقدر دلتنگم! از شما که پنهان نیست. میخواستم تعطیلی بین دو ترم، من باشم و حریم امنتان. یک جرعه زیارت ناب میخواستم. یک نفس از هوای حرم، همین… من همیشه به کم قانع بودم. اما همه راههای مادی میگویند: نه! میگویند: «بچسب به مقاله ناتمامت. برای المپیاد فکری کن. کتابهای نخوانده را ورق بزن. برای ترم جدید برنامه بریز.» میگویند: «دلت را به روی معجزه ببند!»
شب امتحان است و من غرق خواندنم که فامیل دور در آستانه در ظاهر میشود. میگوید:"چقدر درس میخوانی؟ منزل آخر زن ها زایشگاه است!"میمانم حرفش را پای حسادت بگذارم یا جهالت!