موضوع: "دلنوشته"
هوالحبیب
گیرم طلبگی عشق دانشگاه و دانشجو بودن را از سرم انداخته باشد. گیرم سین جای سونا و مرضیه را در دلم گرفته باشد. گیرم نمک گیر لژنشینها شده باشم. اصلا یادم رفته باشد روزهای تلخ با شیرین بودن را. اما دروغ چرا بارها با خودم گفتهام، اگر هزار بار دیگر هم رو به این گنبد فیروزهای بایستم، دلم بلرزد و سلامی از سر شرمساری بدهم. اگر هزار بار دیگر هم کنار شهدا پاسست کنم به قصد خواندن حمدی. اگر هزار دور دیگر هم ضریح را طواف کنم و زل بزنم به کاشیها پی نقشی. باز هم حسرت حرم الشهدا روی دلم هست. حسرت روزهایی که بیهول و هراس دیر رسیدن راهم را کج میکردم سمت شما. عبور از پیچ امین الدولهها و رسیدن به تکهای از بهشت خدا. گوش سپردن به سلام دسته جمعی گنجشکها و چشم دوختن به فخرفروشی داوودیها. انگار همه حالشان با شما خوش بود. انگار وجودتان همه را به ذوق آورده بود. آخ که چه روزهایی بود آن روزها…
گفته بودم نمیدانم شاید در دلم، آرام و بیصدا طوری که نشنیده گرفتید. اما گفته بودم. گفته بودم دلخوشی همکاری با زهرا همین هست. اینکه دلم پی بهانهای میگردد بینمان. نمیدانم شاید مثلا شما هم میان این همه روز دلتان بخواهد عصر خلوت پنجشنبهای فارغ از همهمه دانشجوها میهمانتان شوم. دمی عطر شاهپسندها و نوای بلبل خرما حالم را خوش کند. مثل همیشه سر حرف زدن باز شود و شما فقط بشنوید…
اما نه خبری نیست که نیست…
باور میکنید روحم زیر سنگینی این روزها نای نفس کشیدن ندارد…
هوالحبیب
دیروز رمان برکت را شروع کردم. با اینکه آدم نشستن و یک ضرب خواندن نیستم، اما پنجاه صفحهای را طی چند دقیقه خواندم. راستش از خیلی جهتها با شخصیت “یونس” مشکل دارم. دائم به رفتارهایش خرده میگیرم. بعضی حرفهایش برایم قابل هضم نیست آن هم به عنوان یک طلبه! اما انگار یک چیز مرا به او پیوند میزند. انگار یونس هم به دنبال خودش میگردد. خودی که او را به خدا میرساند.
حالا دلم میخواهد بدانم آخر و عاقبت این یونس چه میشود؟!
هوالحق
“افخمی” یا “فرجهای” و یا شاید “زهرائی"، یادم نیست. اصلا چه اهمیتی دارد که کدام یک از شخصیتهای اصلی یا فرعی داستان به این مطلب اشاره کرده باشند. آنچه اهمیت دارد یقین من است به مدور بودن زمان و نه خطی بودنش. اینکه گذشته و آینده عدم هستند. و تنها “حال” است که میماند…
هوالحبیب
اصلا بیخیال حرفهای من. بیا این روزهای باقی مانده را دست به دعا برداریم برای آن دخترک که لهجهاش به آذری میزد. یادت هست؟ نشسته بودم روبهروی آسانسور. کف پاهایم ذق ذق میکرد. نفسم به زور بالا میآمد؛ از منفی دو تا طبقه سه خودم را یکسره دنبال میراسماعیلی کشانده بودم و حالا نای حرف زدن نداشتم. نمیدانم در صورتم چه دید که سر صحبت را باز کرد. وقتی گفت پول را برای زیارت کربلا میخواهد، دلم هری ریخت، یادت هست… بیا برای او ذکر بگیریم. حکما دلش اندازه دل این روزهای سین شور زیارت دارد…