موضوع: "دلنوشته"
هوالحبیب
دل اگر بدهی
به روضهخوان نیازی نیست
همه مصیبتها خلاصه شده در این
یا حسین قرمز که نقش بسته میان سیاهیها…
زفاک
6/مهر/96
هوالحبیب
باید میآمدی
پیچیده در پرچم سه رنگمان
بیسر مثل حسین شهید
بیدست مثل عباس علمدار
اصلا باید مثل اکبر
دوباره اصغر میشدی پاره پاره
خدا حرف داشت با ما
باید میآمدی
و دلمان را به آتش میکشیدی
داشت کلیشه میشد عشق
باید یک تنه همه مصائب حسین
را به دوش میکشیدی
تا از سر بخوانیم روضهها را…
زفاک
5/مهر/96
هوالمحبوب
جسمم افتاده گوشهای دور از شما و روحم همپای “عرفانی” صحنها را پشت سر میگذارد تا خود را به پنجره فولاد برساند.
«صورت زرد دخترک داد میزند که دارم دروغ میگویم و فقط میخواهم زن را دلداری بدهم.
اشکهایش پشت سر هم روی صورتش میریزد.
میپرسم: «چی شده؟»
با سروصدای زیاد دماغش را میگیرد. میگوید: «همه دکترها گفتن میمیره، هرچند دگیگه به صدای قلبش گوش میکنم زنده باشه… شوهرم گفت بریم ایران، امام رضا هست. گفتم تو برای من مسیحی شدی، احتیاج نبود ولی شدی. امام رضا حتماً دلخور هست از تو… و از من.» سرش را میگذارد روی سینه دخترک و شانههایش تند تند تکان میخورد1.»
یکلحظه چهره مامان میآید جلو چشمهایم، حکماً حالا گوشهای از صحن جامع کنار مادر مجیده نشسته، کتاب دعایش را گشوده و در حال خواندن امینالله است، حتم دارم چشمهایش خیس اشک است …
میدانم، لیاقت که نباشد اذن زیارت هم نیست.
حرفی نیست آقا …
18/شهریور/96
1ـ “سارا عرفانی” در “پنجشنبههای فیروزهای”
هوالحق
چه اهمیتی دارد در کدام کشور یا ایالت به سر میبری؟ با کدام امکانات روز، روزگار میگذرانی؟ صبحانه چه میخوری؟ پشت کدام رل مینشینی؟ با کدام سرعت میرانی؟ چقدر علم بالا میآوری؟ عصرها کجا را برای سیاحت انتخاب میکنی؟ شبها به انتظار آمدن کدام شهاب آسمانی مینشینی؟ مسئله آن چیزی است که تو به آن تن دادهای و یا با جانودل پذیرفتهای و من دلیلش را نمیفهمم. چطور دهان فطرتت را بستی؟ چگونه روحت را دار زدی؟ و در سوگ وجدانت به پایکوبی نشستی؟ باید باور کنم. باید این واقعیت تلخ را بپذیریم. تو به وطنت پشت کردی. نه به پدر و مادر و خویشانت. به هشتاد میلیون هموطن. حتی از آسمان آبیاش روگرداندی. تو، مثل درختی در امنیت و آرامش روییدی و فصل میوه دادن که رسید هوای کوچ کردی؟ همهچیز را رها کردی و به دامن بیگانگان گریختی. به سمت سراب دویدی و این برای من سخت است. اگر دلت شور علم را میزد اینطور مفتضحانه به صدای فروریختن عقایدت لبخند میزدی؟ اگر در پستوی اندیشهات مشعلی از آگاهی افروخته بود، اینچنین مبتذل در برابر لنز دوربین ظاهر میشدی؟ این دگردیسی برای من سخت است؛ و سختتر سرایت آن است. دلم برای “زهراها” میسوزد وقتی حسرت تو را میخورند و آرزوی آزادی (با تعریف تو) را در ایران دارند. نمیدانم چرا از خود نمیپرسند اگر معیار آزادی پذیرش ابتذال است پس تفاوت انسان با حیوان در چیست؟ و آیا در این شرایط تلاش برای آموختن تنها بهانهای برای شکمسیری نخواهد بود؟ و آیا این خدمت به مقام علم است یا خیانت؟ حیف که در آبشخور غرب خبری از تفکر نیست…
زفاک
22/شهریور/96