هوالحبیب
چشم زمین روشن شد
سینه آسمان شکافت
باران گرفت
و نخستین آیهها بر
لبانت جوانه زد
موضوعات: "اهل البیت(علیهم السلام)" یا "حضرت صاحب (عج)" یا "حضرت عشق(ع)"
هوالحبیب
مرا هم میطلبی
بانو؟…
هوالحبیب
دلم گرفته. سفر کم کم تمام میشود و سفره جمع. تازه عادت کرده بودم به چای حرم. به هرم نفسهایم که لوله میشد توی هوای سرد. به قطرههای باران که توی سیاهی چادرم گم میشد. چقدر باران ریخت از آسمان. به پای ما کویریهای باران ندیده. من تازه عادت کرده بودم به همهمه زائرها. به چوب پر دست خادمها که بالا و پایین میشد. به بدو بدو بچهها توی صحنها و رواقها. به گنبد زرد آقا. من دلم تنگ میشود برای آن دخترک سندرم دون که محکم کوبید به شانهام. طلبکار بود؟ نه! حکما آمده بود شفا بگیرد. مثل همه این آدمها. شاید دعایش کردم. وقتی توی صورتش خندیدم از درد. شاید او هم وقتی زل زد توی چشمهایم، دعا کرد از سر مهر. من عادت کرده بودم به امینالله. به جامعه. من محفل اشک را تازه جسته بودم و فقط به چایش رسیده بودم! انصاف بود؟! حالا باید بگذارم و بروم. بیتوشه. بدون یک خط روضه…
دلم گرفته. باید چمدانم را ببندم. باید برگردم به دیارم. به کویر بیبارانم. باید همه این شور و شوقها را بگذارم. دلم پا نمیدهد. حال خیلی بدی است، حال زائری که باید بگذارد و برود. شبیه حس بیرون شدن از بهشت. ثانیهها پاتند کردند و مرا به اینجا رساندند، بیانصافها! اینجا به وقت دل کندن که مثل جان کندن است. چه حال بدی است. میخواهم ماندگار شوم همینجا. کنار این زائرها. بغل دل کبوترها و گنجشکها. دلم میخواهد خودم را جا کنم لابهلای زیارت نامهها. خیره شوم به گنبد. وقتی مثل همیشه حرفی برای زدن ندارم. فقط قطره قطره اشک شوم و بین واژهها گم. دلم میخواهد این حال را زندگی کنم تا ابد. تا همیشه. یا زمان کش بیاید اینجا. یا نه اصلا متوقف شود. کاش کسی دکمه زمان را بزند. کاش همه چیز متوقف شود در اینجا. در این نقطه…
هوالحبیب
بین خودمان بود. من و شما. به کسی نگفته بودم. از بس توددار بودم شاید. حالا دارم جار میزنم. مینویسم تند تند. برای خودم؟ برای شما؟ نمیدانم. برای خالی شدن؟ روی دلم مانده. شاید. برای همدلی آدمها، شاید. زائرهای جامانده. دلخسته. نمیدانم. سخت نمیگیرید شما…
من ایستاده بودم زیر قبه. جایی که حسرتش را داشتم. یک عمر توی روضهها برایش سوخته بودم. خواسته بودم، با همه قلبم، با تک تک سلولهایم. میترسیدم بمیرم و نبینم. حالا اما ایستاده بودم زیر قبه، بزرگترین آرزویم، زل زده بودم به شش گوشه. مثل کافرهای تازه مسلمان شده. زنی ضجه میزد از اعماق قلبش. زنی چنگ زده بود به دامان ضریح. زنی تقلا میکرد زیر دستوپای زائرها. زنی ذکر گرفته بود نام شما را. زنی بوی سیب مقطوع بیهوشش کرده بود. من اما؛ دل بیدلم همراهی نمیکرد. زبانم بند آمده بود. چشمهایم خشک شده بود. دست و پاهایم لمس شده بود. من انگار مرده بودم. آنجا زیر قبه “کاش اصلا مرده بودم"همه احساسم فلج شده بود. همه روضهها از ذهنم رفته بود. فراموشی گرفته بودم…
امان از من. من بچه نبودم، ساده اما چرا. عقلم نمیرسید. خودم را آدم حساب کرده بودم، زیادی. پیش چشم شما، آقای آقاها. باید میگذشتم از خودم. باشد قبول. همهاش مال شما بود. من هیچ بود. هیچ بن هیچ. آن اشکها، سوزها همه مال شما بود. به اذن شما بود. شما، قتیل العبرات! به خودتان. به خدایتان حق با شما بود.
حالا ایستادهام اینجا. زیر سقف آسمان. زلزدهام به بیکران. به غروب غم انگیز دلتنگی. زبانم باز شده است به اذن شما. با حسرت، با چشمهای خیس، دارم از دور، از پس این همه فاصله، دوباره سلام میدهم شما را…
هوالحبیب
زمان را پس میزنم.
فاصلهها را پرواز میکنم.
اما دم حجره که میرسم
زمینگیر میشوم.
انگار هزاران سال است که این درها را بستهاند
هزاران سال است که من منتظر ایستادهام
نگاهم به لبهای ترک خورده میافتد
و بعد به قدح آب توی دستم.
باز هم …
زخم کربلا سر باز میکند
قلبم تیر میکشد
بغض امانم نمیدهد
مینشینم پشت همان درهای بسته
زار میزنم
با واژهها
برای غربتتان…