هوالحبیب
بین خودمان بود. من و شما. به کسی نگفته بودم. از بس توددار بودم شاید. حالا دارم جار میزنم. مینویسم تند تند. برای خودم؟ برای شما؟ نمیدانم. برای خالی شدن؟ روی دلم مانده. شاید. برای همدلی آدمها، شاید. زائرهای جامانده. دلخسته. نمیدانم. سخت نمیگیرید شما…
من ایستاده بودم زیر قبه. جایی که حسرتش را داشتم. یک عمر توی روضهها برایش سوخته بودم. خواسته بودم، با همه قلبم، با تک تک سلولهایم. میترسیدم بمیرم و نبینم. حالا اما ایستاده بودم زیر قبه، بزرگترین آرزویم، زل زده بودم به شش گوشه. مثل کافرهای تازه مسلمان شده. زنی ضجه میزد از اعماق قلبش. زنی چنگ زده بود به دامان ضریح. زنی تقلا میکرد زیر دستوپای زائرها. زنی ذکر گرفته بود نام شما را. زنی بوی سیب مقطوع بیهوشش کرده بود. من اما؛ دل بیدلم همراهی نمیکرد. زبانم بند آمده بود. چشمهایم خشک شده بود. دست و پاهایم لمس شده بود. من انگار مرده بودم. آنجا زیر قبه “کاش اصلا مرده بودم"همه احساسم فلج شده بود. همه روضهها از ذهنم رفته بود. فراموشی گرفته بودم…
امان از من. من بچه نبودم، ساده اما چرا. عقلم نمیرسید. خودم را آدم حساب کرده بودم، زیادی. پیش چشم شما، آقای آقاها. باید میگذشتم از خودم. باشد قبول. همهاش مال شما بود. من هیچ بود. هیچ بن هیچ. آن اشکها، سوزها همه مال شما بود. به اذن شما بود. شما، قتیل العبرات! به خودتان. به خدایتان حق با شما بود.
حالا ایستادهام اینجا. زیر سقف آسمان. زلزدهام به بیکران. به غروب غم انگیز دلتنگی. زبانم باز شده است به اذن شما. با حسرت، با چشمهای خیس، دارم از دور، از پس این همه فاصله، دوباره سلام میدهم شما را…
موضوعات: "اهل البیت(علیهم السلام)" یا "حضرت صاحب (عج)" یا "حضرت عشق(ع)"
هوالحبیب
زمان را پس میزنم.
فاصلهها را پرواز میکنم.
اما دم حجره که میرسم
زمینگیر میشوم.
انگار هزاران سال است که این درها را بستهاند
هزاران سال است که من منتظر ایستادهام
نگاهم به لبهای ترک خورده میافتد
و بعد به قدح آب توی دستم.
باز هم …
زخم کربلا سر باز میکند
قلبم تیر میکشد
بغض امانم نمیدهد
مینشینم پشت همان درهای بسته
زار میزنم
با واژهها
برای غربتتان…
هوالحبیب
یقین دارم
به همان اندازه که هستم
در این مسیر من بیارادهترینم
تنها تو بودی و بس
از آغاز تا انجام
من نیامدم
تو مرا بردی
یقین دارم…
هوالحبیب
روضهخوان شیخ جوانی است
همه گوش شدهام
تقلا میکنم
اما از عبارتهای عربیاش سر در نمیآورم
زنها شیون میکنند و به سر و صورت میزنند
برای خودم در دلم روضه میخوانم
از در شروع میکنم از مادر
اما آخرش میرسم به همینجا
به همین سرزمین..
کاش گوشهایم این اندازه سنگین نبود
کاش چشمهایم این اندازه کور نبود
کاش ندای مظلومیتت را میشنیدم
از پس همه این سالها
کاش تنهاییات را میدیدم
از پس همه این سالها
داغی است روی دلم..
هوالحبیب
دلم تنگ شده هست برای بچگیهایم. برای سادگی روزهای کودکیام. برای بوی آبگوشت روز عید مرتضی علی. همیشه عید غدیر برای ما عیدِ مرتضی علی بود. نمیدانم چرا اسمش را این گذاشته بودند. من بچه بودم. ساده بودم. از این چیزها سردرنمیآوردم. فقط میدانم روزهای خوبی بود. شب عید توی خانه عمو حسن دیگ آبگوشت را بار میگذاشتند. وسط حیاط روی آجرهای اجاقی که با کندههای چوب گر گرفته سرخ شده بود. همه جمع میشدند. همه عموها و عموزادهها. تا صبح بالای سر آبگوشت بودند. باغ وقفی بود و بزرگ. هر کسی سهمی داشت برای وقف. کسی پول نخودها را میداد. کسی گوسفندش را میخرید. کسی نان و مخلفاتش را فراهم میکرد. هر کس سهمی داشت از مهر. از ارادت. من با همه بچگیام میفهمیدم وقف بهانه بود. اصل عشق بود. مهر بود عرض ارادت بود…
توی ذهنم مرور میکنم گذشتهها را. عید مرتضی علی بوی گل محمدی میدهد. بوی اردیبهشت. بوی دستههای گل سرخ. مزه شیرین پرچمهای پیچ امینالدوله دوباره میاد توی دهانم. خودم را میبینم قاطی بچههای فامیل که اول صبحی صف کشیدهاند برای بردن سهم همسایهها. سهم مهربانی، سهم عشق و ارادت…
#امام_ابرار