هوالحبیب
اسمش سعیده بود. قدبلند و سفیدرو. چشمهایش هم عسلی بود. یا آبی یا نمیدانم دقیق. همیشه با فریبا دعوا داشتند. دعوا سر محله بود. محله بالا و محله پایین. پدرش یک پژو سرمهای مدل ۸۰ داشت که سه تاییشان را میآورد. سعیده، فهمیه السادات و راضیه السادات. البته او بیشتر با نجمه دوست بود همیشه با هم بودند. مثل دوقلوهای به هم چسبیده. دختر آرامی بود. سر کلاس اگر معلم ازش سوال میپرسید جواب میداد. مثل من نبود که همیشه توی ذهنم سوال بود. ریز و درشت. گاهی ساده و مشخص اما همیشه توی جواب گرفتن عجله داشتم. او اما اینطوری نبود. کاری به کار کسی نداشت. فقط یکبار کار همهمان را خراب کرد. بدجوری هم خراب کرد. وقتی سال سوم دبیرستان بودیم. توی دبیرستانمان یک کلاس تجربی داشتیم. یک انسانی و یکی هم رشته مدیریت خانواده. سال اول دو تا کلاس بودیم. سعیده توی کلاس ب بود و ماها توی کلاس الف. وقتی رشتهها مشخص شد او هم آمد توی کلاس ما. اما هیچ وقت توی تیم ما نبود. کلاسمان کلا سه جبهه داشت. بالا محله، میان محل و پایین محله. صندلیها را اینطوری چیده بودیم. فقط سر کلاس دبیر دینی همه چیز به هم میریخت. میگفت صندلیها را دور کلاس بچینیم. دبیر دینیمان باسواد و به روز بود. رابطهاش با بچهها حرف نداشت. توی دبیرستانمان دو تا معلم مرد داشتیم. یکی معلم عربیمان و یکی هم معلم تاریخ. روزهایی که معلمهای مرد میآمدند با چادر میآمد سر کلاس. اما سر کلاس چادرش را برمیداشت خیلی مرتب و باسلیقه تا میکرد و میگذاشت روی میزش. یادش به خیر. برخلاف یکی دیگر از دبیرهای دینی همه بچهها عاشق این خانم بودند. اسمش عصمت بود. همه صدایش میزدند خانم عصمت. کیف میکردیم. یکبار سر مراحل خلقت انسان، پرسیدم خانم اجازه روح چه زمانی وارد بدن جنین میشود؟ کلی از سوالم تعریف کرد. گفت معلوم هست درس را خوب فهمیدی. بعد هم گفت: چهارماهگی. داشتم برای سعیده میگفتم. سعیده یکبار کار همه را خراب کرد وقتی سال سوم بودیم. سال سوم تجربی. توی دبیرستان رسم نبود که برای امتحانها تعطیل کنند. باید روزهایی که امتحان نداشتیم هم میآمدیم. یادم هست ترم اول بود. امتحان زیست داشتیم خیلی هم سخت بود و پرحجم. همه بچهها دست به یکی کردیم که روز قبل از امتحان را نیاییم. همه هم قسم شده بودیم، بالا محله، میان محله و پایین محله. نمیدانم سعیده هم از قرار بچهها خبر داشت یا نه. اما روز قبل از امتحان تنها کسی که رفته بود مدرسه او بود. اوه اوه مدیر مدرسه عصبانی بود کاردش میزدی خونش نمیریخت. هنوز چهره عصبانیاش توی ذهنم هست. هرچند خانم مهربانی بود و برخلاف مدیر راهنمایی خیلی اهل قیافه گرفتن نبود و با بچهها گرم میگرفت اما آن روز خیلی عصبانی شده بود. نمیتوانست این بینظمی را تحمل کند. انگار مدیریتش زیر سوال رفته بود. از نمره انضباط همهمان یک نمره کم کرده بود. جرممان سنگین بود. هیچ راه بخششی نبود. ماهایی که عشق ۲۰ بودیم. یک نمره خیلی برایمان گران تمام شد. میخواستیم سعیده را قیمه قیمه کنیم. اما نمیدانستیم روزگار چه خوابی برایش دیده. آن روز اگر میدانستم قرار است اینطوری شود هیچ وقت دعوایش نمیکردم. بیچاره هیچ حرفی نزد… افتادیم دنبال واسطه. بالاخره معلم دینیمان همان خانم عصمت پادرمیانی کرد. قرار شد اگر همه دعای عهد را حفظ کنیم یک نمره انضباط برگردد. بعد از دبیرستان هر کس رفت پی رشتهای. سعیده و احمد. احمد اسم همکلاسیمان بود. یعنی دو نفر توی کلاس بودند که اسم و فامیلیشان یکی بود. ما هم همیشه به اسم پدرهایشان صدایشان میزدیم. احمد با سعیده هم محلهای بودند. بعدها هر دو رشته حسابداری قبول شدند. خیلی وقت بود از سعیده و او خبری نداشتم. تقریبا هر کسی رفت سی خودش. کسی از کسی خبر نداشت. یک روز خبر دادند یک خانم بارداری که چهار پنج ماهه بوده ایست قبلی کرده. درست همان شبی که قرار بود سیسمونی بچه را بیاورند. خیلی پرس و جو نکردم. دلم نمیخواست ببینم کی بوده اصلا چرا اینطوری شده. همینطوری هم ماجرای غم انگیزی بود. شب نیمه شعبان بود. رفته بودیم مراسم. من توی حال و هوای خودم بودم که یکی از بچه های دبیرستان آمد سراغم. از آنهایی بود که از جیک و پوک همه خبر داشت. احوال هیچ کسی از زیر دستش در نمیرفت. کمی گفتیم و شنیدیم. یکهو گفت دیدی سعیده هم چطور شد؟ گفتم: وا مگه چطور شده؟ گفت: مگه نفهمیدی. یک آن توی دلم خالی شد نکند آن زن جوان که چهارماهه باردار بود… یک لحظه حس کردم اصلا هیچ چیز نمیشنوم. فقط قیافه سعیده جلوی چشمهایم رژه میرفت با آن قد بلند. با همان روپوش نارنجی مدرسه با همان مقنعه تیتران مشکی، حالا همه را مشکی پوش کرده بود. رفته بود آن دنیا مادری کند…