هوالحبیب
آخرین باری که تقلب کردم دوران دبیرستان بود! آن وقتها با فاطمهها و فریبا و فخرالسادات یک اکیپ کامل بودیم. همیشه هم روبهروی هم مینشستیم. البته فریبا از همه ماهرتر بود. کسی هم حریفمان نبود. دانشگاه که رفتم یک قدم پیشرفت کردم. فقط تقلب میرساندم! یک بار مرضیه نشسته بود پشت سرم. برگه را به طرز ناشیانهای برایش بالا گرفته بودم تا بنویسد. حواسم پی سوالی بود که یک لحظه دیدم دستی آمد روی برگهام! سرم را که بالا گرفتم خانم یوسفی داشت بروبر نگاهم میکرد. حسابی ترسیده بودم، البته بیشتر برای نمره خودم تا نمره مرضیه! اما با این حال از رو نرفته بودم و پشیمان نبودم تا اینکه آمدم حوزه. حالا عنوان طلبگی بود و نمیشد کارهای سابق را پی گرفت. توبه کردم و تقلب را کلاً گذاشتم کنار!
امروز سر جلسه امتحان، نفر پشت سری اعصابم را به هم ریخته بود. از سال اولیها بود. هر بار نگاهش میکردم داشت با یکی پچ پچ میکرد! کم مانده بود مسئول جلسه را خبر کنم. بدم نمیآمد برگهاش را بگیرند. اما بلند شدم برگهام را تحویل دادم. نمیدانم چرا بعضیها حوزه را مثل دانشگاه یا دبیرستان میبینند! اگر وضع به این منوال پیش رود باید از نسلی که پا گرفتهاند، حسابی بترسید! واقعاً طلبهای که اندازه تقلب نکردن تقوا ندارد چه فایدهای دارد؟!