ارسال شده در 15 آبان 1396 توسط زفاک در شهدا, دلنوشته
هوالحبیب
میدانم سرک کشیدن در خلوت آدمها کار خوبی نیست. اما وسوسه رهایم نمیکرد. “افلاطون” بغل دستم نشسته بود. زیر چشمی نگاهش کردم. زلزده بود به دیوار مثل جسمی بیحرکت انگار نفس هم نمیکشید. شش دنگ حواسش پی تو بود. دلم میخواست سرم را برگردانم و ببینم این صدای آرام گریه از کیست. شاید خودت بودی. دوباره بغض آمده بود و راه واژههایت را بند آورده بود…
شب قبل چندین بار کلیپ را برگردانده بودم و در چهرهات خیره شده بودم. غمی بین واژههایت بود که رهایم نمیکرد. دردی قلبم را سخت میفشرد. قلبم میشکست و اشک ناخودآگاه جاری میشد …
شرمنده بانو! وصف سختیهایت در کلامم نمیگنجد انگار…
تازه به حال دل “ابراهیمیزاده” رسیدهام. تصورش را بکن تمام طول ترم پیش، تمام دوشنبهها و چهارشنبههایی که من سرشار از لذت بودم او لبریز از حس نفرت بود و نامیدی و حسرت و اندوه شاید… همهی حسهایی که امروز به یکباره من استادیارم تجربه کرد. سخت بود خیلی سخت… از تبعیض رنجید و درد کشید. اما لب به سخن نیاورد. تنها کاغذ سوالاتش را مچاله کرد و پرت کرد گوشهای از ذهنم. دلم ریخت یک آن.
میدانم نباید بگذارم به ناامیدی برسد. نباید اجازه بدهم هیچ چیز و هیچ کس صدای او را در من خفه کند. باید زنده بماند. باید نفس بکشد و مرا به جلو ببرد. باید موفق شود همانطور که “ابراهیمیزاده” ترم پیش را پشت سر گذاشت و موفق شد.