خانه
دور بین
ارسال شده در 18 دی 1402 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحق

استاد پرسید تمرین‌ها را انجام ندادید؟ هر کسی بهانه‌ای آورد. من نوشتم استاد امتحان داریم. یکی گفت فراموش کردم. یکی گفت بچه‌ام مریض بود. این وسط یکی هم گفت به خاطر همشهری‌هایم. به خاطر دوستان همسرم. شک کردم نکند کرمانی است؟ نکند دوست همسرش همان مداح است؟ همان طلبه شهید. استاد اما به جای من پرسید. او هم نوشت بله. خوب شد کلاسمان مجازی بود. خوب شد کسی غیر از استاد میکروفونش باز نبود. اما همه که عین هم نیستند. نه همه عین خانم ر نبودند که بنویسد من همه وسایل خانه‌ام صورتی است. من عاشق رنگ صورتی‌ام. من این روزها هر بار توی خانه‌ام قدم می‌زنم هر بار به وسایلم نگاه می‌کنم یاد آن دخترک می‌افتم. نه همه مثل هم نیستند. همه حتی توی حوزه هم یک جور فکر نمی‌کنند. توی حوزه هم نمک روی زخم می‌پاشند. توی حوزه هم… همه داشتند پیام دلداری می‌دادند. داشتند با واژه‌ها بغض و گریه‌هایشان را می‌نوشتند. وسط همه آن پیام‌ها یکی پرسید: حالا استاد اینها شهید محسوب می‌شوند؟ چقدر بی‌انصاف بود. جای پرسیدن این سوال اینجا بود؟ وسط این جمع بغض کرده. جلوی چشم کسی که دوست همسرش شهید شده بود. همسرش بی همسر شده بوده. بچه‌اش بی‌بابا. مادر و پدرش بی‌فرزند. بی‌انصاف بود به خدا. نمی‌دانم بچه نداشت شاید، شاید بچه‌اش دختر نبود یا به این سن و سال نبود. شاید همشاگردی نداشت. شاید مادر نداشت. شاید پدر نداشت. برادر نداشت. خواهر نداشت. همسر نداشت. همسرش دوستی نداشت. شاید اصلا استاد و معلم هم نبود. شاید بی کس و کارترین آدم دنیا بود. اصلا هر چه که بود دل هم نداشت؟ دلش نسوخت؟ توی تلوزیون این همه گزارش و مصاحبه ندید. آن دخترهای دبیرستانی را ندید که چطور برای همکلاسی‌شان توی بغل هم گریه می‌کردند. آن پسربچه‌ای را ندید که مادر و پدرش شهید شده بودند. آن دخترک کاپشن صورتی، گوشواره قلبی را ندید؟ آن نه قبر توی یک ردیف را ندید؟ توی فضای مجازی نبود؟ این همه کلیپ و تصویر و صدای شیون مادرها را ندید. نه ندید. به خدا ندید. شاید چشم‌هایش کوررنگی داشت. صورتی را نمی‌دید. شاید چشم‌هایش دور بین بود. شاید اصلا این حوالی را نمی‌دید همین بغل دستش. همین همشاگردی‌اش که مجازی بود. مال کرمان بود و تکلیف کلاس کلاسداری را به خاطر دوست همسرش به خاطر آن مداح‌، آن طلبه شهید انجام نداده بود.

حمله تروریستی ,شهید ,کاپشن صورتی ,کرمان ,گوشواره قلبی نظر دهید »
روزی
ارسال شده در 13 دی 1402 توسط زفاک در یک خط روضه, هایکو

هوالحبیب

چادرت را تکاندی

روزیش شهادت شد

حمله تروریستی ,روز زن ,شهادت ,عیدی ,کرمان نظر دهید »
معصومیت
ارسال شده در 13 دی 1402 توسط زفاک در یک خط روضه, هایکو

هوالحبیب

بچه‌ها

روی دست فرشته‌ها

آرام گرفتند

روز زن ,شهادت نظر دهید »
شهادت‌نامه
ارسال شده در 13 دی 1402 توسط زفاک در پوستر و عکس نوشت

هوالحبیب

شهادت‌نامه‌ات

امضاء مادر داشت، مادر

 

 

نظر دهید »
حیرانی
ارسال شده در 13 دی 1402 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب

 از حرم بیرون آمدیم. شب جمعه بود. غوغا بود. گفتم مامان همینجا بمان تا برگردم. رفتم کفشداری. جای سوزن انداختن نبود. می‌ترسیدم بین دست و پا بمانم. آخرش دل به دریا زدم. رفتم توی جمعیت. نمی‌خواستم کسی را اذیت کنم. موج جمعیت مرا جلو و عقب می‌برد. دلم می‌جوشید. نکند مادرم نگران شود. نکند توی این جمعیت بیاید دنبالم. نکند زیر دست و پا …  توی همین فکرها بودم. موج جمعیت این بار مرا به جلو برد دستم را گرفتم به لبه سنگی پیشخوان. با دست دیگر شماره را دادم دست خادم. بالاخره کفش‌ها را گرفتم. حالا بیرون آمدن مکافاتی بود. باز سیل جمعیت عقب و جلو می‌رفت و مرا با خود به این سو آن سو می‌برد. با یک دست کفش‌ها را گرفته بودم. با دست دیگر چادرم را. داشتم می‌رفتم زیر دست و پا. یک زن دلش سوخت انگار. دستم را گرفت و با قدرت از بین جمعیت بیرون کشید. نفس راحتی کشیدم.  نگاهش کردم. زبانش را بلند نبودم. توی صورتش خندیدم. رفتم سمت جایی که قرارمان بود. اما مادرم نبود. تمام تنم یخ کرد یا خدا. حالا چه کنم. چند بار رفتم و آمدم. اما اثری نبود. داشتم دیوانه می‌شدم. نگاه می‌کردم اما خبری نبود. هیچ چهره ‌آشنایی نبود. به مادرم فکر می‌کردم. به اینکه کجاست؟ خدایا مادرم پیر هست. مادرم زبان این آدمها را بلد نیست. مادرم راه هتل را بلد نیست. پا برهنه دور تا دور حرم را می‌گشتم. داشتم ناامید می‌شدم. نه گوشی داشتم نه شماره کسی را  نه زبان بلد بودم. دلم می‌خواست بنشینم جلوی حرم و زار بزنم .زبان اشک را حتما همه بلد بودند. یک آن انگار کسی توی گوشم گفت برگردم کفشداری. شاید همانجا باشد. وقتی برگشتم چند قدم آن طرفتر مادرم را دیدم. انگار دنیا را دستم داده بودند. بغلش کردم. زدم زیر گریه. آرام شدم… امروز دیدم دخترکی حیران است. صورتش خیس اشک. بین درخت‌های کاج می‌دود. به کجا؟ به کدام سمت؟ نمی‌دانم. همه چیز به هم ریخت. خدایا توی دلش چه خبر است؟ یکی نیست آرامش کند؟ خدایا مادرش، مادرش کجاست؟ نکند مادرش بین جمعیت مانده؟ نکند مادرش ترکش خورده؟ نکند زبانم لال روز مادری، مادرش…

 

 

حمله تروریستی ,روز زن ,شهادت ,شهید سلیمانی ,مادر ,کرمان نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 40
  • 41
  • 42
  • ...
  • 43
  • ...
  • 44
  • 45
  • 46
  • ...
  • 47
  • ...
  • 48
  • 49
  • 50
  • ...
  • 102
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 2414
  • دیروز: 2838
  • 7 روز قبل: 5674
  • 1 ماه قبل: 7483
  • کل بازدیدها: 214110
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان