خانه
تاوان
ارسال شده در 8 دی 1402 توسط زفاک در پوستر و عکس نوشت, هایکو

هوالحبیب

گفتم

با نگاهم

تو نفهمیدی

ادبیات ,سبک نوشتاری ,هایکو نظر دهید »
حال خراب
ارسال شده در 7 دی 1402 توسط زفاک در الی الحبیب

هوالحبیب 

فقط آغوش ضریح می‌خواهم

و یک دل سیر اشک…

حرم الشهدا ,زیارت ,زیارت امام حسین (ع) نظر دهید »
مدیر مدرسه!
ارسال شده در 4 دی 1402 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحق
خب داشتم از خاطرات خوش دوران ابتدایی می‌گفتم. بله داشتم همینطور به علم و دانش علاقه‌مند می‌شدم که رسیدم به کلاس دوم و اینجا بود که یک شکست بزرگ رخ داد. از آن شکست‌هایی که می‌تواند هر کسی را از راه علم و تحصیل بازدارد. ماجرا از این قرار بود که معلم کلاس دوممان سر درس املا یک شرط گذاشته بود اینکه هر کس 5 تا بیست بگیرد به مدیر معرفی‌اش می‌کند تا یک کارت هدیه به او بدهد. خیلی دلم می‌خواست حتما به آن کارت برسم. هر هفته معمولا چند نفری این کارت زیبا نصبیشان می‌شد و من نمی‌توانستم. چند باری تلاش کردم اما نمی‌دانم چه حکمتی داشت که موفق نمی‌شدم شاید اگر ماجراهای بعدش را می‌دانستم هیچ وقت تلاش نمی‌کردم. خلاصه روزگار بالاخره به کام من شد و توانستم 5 تا بیست پشت سر هم بگیرم. در پوست خودم نمی‌گنجیدم. از اینکه بالاخره موفق شده بودم خوشحال بودم. داشتم بال درمی‌آوردم. مثل همیشه معلممان گفت خوب فقیهی برو دفتر تا مدیر به تو هم کارت بدهد. کم مانده بود از کلاس تا دم دفتر مدیر را پرواز کنم. من هم از خدا خواسته راهی دفتر شدم. اما …. الان هم که می‌خواهم خاطره آن روز را مرور کنم بند بند بدنم می‌لرزد. چه می‌دانستم چه چیزی انتظارم را می‌کشد من یک بچه هشت ساله بودم که تمام وجودش شوق علم و دانش پر کرده بود و امیدوار بود آدم موفقی از آب دربیاید و همه زحمات معلمی پدرش را جبران کند. غافل از اینکه روزگار به دنبال خودش چه مکرهایی دارد. چه شکست‌هایی دارد چه سر بالایی‌هایی که نفست را می‌برد و شوق زندگی را در تو از بین می‌برد. حرفهایم را خلاصه کنم. وارد دفتر مدیر شدم. مدیر یک خانم بسیار تپل بود. به نظرم سن این موقع من را داشت اما هیکلش سه برابر هیکل نحیف الان من. ماشاء الله تو مایه‌های حسین رضا زاده بود همیشه خدا هم یک میله آهنی دراز داشت که مواقع حساس رو می‌کرد تا بچه‌ها حساب ببرند. کلا توی کتم نمی‌رفت. تو دل برو نبود غیر از اینکه تپل بود. همیشه خدا هم اخم‌هایش توی هم بود. یک جوری که اصلا آدم نمی‌خواست ببیندش. یادم هست وقت نماز که می‌شد همه را از کلاس اول تا پنجم روانه نمازخانه می‌کرد. نمازخانه‌ یک سالن دراز بود و دلگیر. همیشه خدا هم پرده‌هایش کشیده بود. مدیر خیلی روی قیام پس از رکوع مقید بود. همیشه سر نماز می‌ایستاد یک گوشه و مواظب بود که بچه‌ها بعد از رکوع یکراست سجده نروند. اما بچه‌ها شیطان بودند و خیلی‌ها لجبازی می کردند.. البته او هم خاطی‌ها را شناسایی می‌کرد و به وقتش به حسابشان می‌رسید. بله داشتم از آن روز می‌گفتم چقدر از مطلب اصلی دور شدم حتما می‌خواهید بدانید آن کارت جایزه بالاخره به من رسید یا نه خب الان ادامه ماجرا را برایتان می‌گویم. من پر از شوق و ذوق وارد دفتر شدم اما با دیدن مدیر مدرسه با قیافه طلبکارانه داشتم پشیمان می‌شدم و می‌خواستم از دفتر خارج شوم. اما شوق گرفتن آن کارت لعنتی بیخالم نمی‌شد. شاید تنها چیزی که باعث شده بود با مدیر روبه‌رو شوم همان بود. مدیر خیلی جدی و محکم گفت کاری داشتی؟ من هم با ترس و لرز موضوع را گفتم. گفت دفترت را بده ببینم. با ترس و لرزی دوبرابر دفترم را دادم. دفتر را باز کرد و شروع کرد به ورق زدن. می‌خواستم دفتر را بگیرم و فقط آن 5 تا نمره آخری را بهش نشان بدهم که با دیدن قیافه‌اش منصرف شدم. اخم‌هایش با مرور برگه‌ها دوبرابر شده بود. داشتم مثل بید می‌لرزیدم. دلم می‌خواست از دفتر بیرون بزنم. اما از ترس جرات نفس کشیدن هم نداشتم چه رسد به اینکه بخواهم تکانی به خودم بدهم. هنوز به صفحات پایانی نرسیده بود که دفتر را پرت کرد روی میز و با صدای وحشتناکی فریاد زد هی تو! این چه خطی است که داری؟ من را بگو داشتم از ترس می‌مردم. نمی‌توانستم یک کلمه از خودم دفاع کنم می‌خواستم بگویم من 5 تا امتحان آخر را بیست گرفته‌ام خانم! اما کلمات در دهانم یخ بسته بود. مدیر با عصبانیت بلند شد و رفت سراغ آن میله آهنی‌اش. بعد آمد طرفم دلم می‌خواست پرنده بودم از دفتر می‌پریدم. یا یکی از درخت‌های انار حیاط که کسی سال به سال کارشان ندارد یا یکی از میز و نیمکت‌های کلاس. یا هر چیزی غیر از یک دختر بچه هشت ساله که به هوای گرفتن کارت هدیه وارد دفتر شده. مدیر درحالی که به سمتم می‌آمد گفت دست‌هایت را بگیر جلو ببینم. من هیچ اراده‌ای از خودم نداشتم انگار اصلا صدای مدیر را نمی‌شنیدم. مدیر دوباره فریاد زد فقیهی گفتم دست‌هایت را بگیر جلو ببینم. با صدای به خودم آمدم. خودم را لعن و نفرین می‌کردم این چه کاری بود کردم این چه هوسی بود که توی سرم افتاد. بی هیچ اختیاری دست‌های کوچک و یخ زده‌ام را جلو بردم و مدیر نامردی نکرد و چند ضربه محکم زد. ضرباتی که بیشتر از دست‌هایم روحم را به درد آورد.

تربیت ,تنبیه بدنی ,دوران دبستان ,مدرسه ,معلم نظر دهید »
یلدا در بهشت
ارسال شده در 30 آذر 1402 توسط زفاک در الی الحبیب

هوالحبیب

چشم‌هایم را می‌بندم.

دلم می‌خواهد به خوابم بیایی.

در طولانی‌ترین شب سال.

وقتی آدم‌ها سرشان گرم است به دنیا.

می‌خواهم با تو، تا خود بهشت بروم.

شب یلدا در بهشت چه کیفی دارد…

بهشت ,دنیازدگی ,شب یلدا نظر دهید »
مادر بی‌مزار
ارسال شده در 27 آذر 1402 توسط زفاک در دلنوشته, روزنوشت

هوالحبیب
دم رفتن بود. دلم شور می‌زد. اما کاری از دستم برنمی‌آمد. دلم می‌گفت نه اما زبانم راه نمی‌برد. همه خداحفظی کردند. من هم. روسری سفید صورت پر چین و چروکت را قاب گرفته بود. چهره‌ات زردتر از همیشه به نظر می‌رسید. پیراهن گل‌گلی به تنت زار می‌زد. بغلت کردم. نحیف‌تر از همیشه بودی. برایم جای مادربزرگ ندیده را داشتی. با لبخندهایت. با قربان صدقه رفتن‌هایت. با غصه خوردن‌هایت. چاره‌ای نبود انگار. باید دل می‌کندم. باید می‌رفتی. قرار بود زائر حضرت مادر باشی…
چشم به راه ماندم. همه آمدند. یکی یکی. تو اما بینشان نبودی. گفتند رفتی برای همیشه. باورم نمی‌شد. حسرت به دل ماندم. تو جان داده بودی در غربت. لب تشنه. رفته بودی پیش حضرت مادر برای همیشه. دلم آرام نشد. آخرش بی‌مزار ماندی…

بی‌مرقد ,حضرت زهرا سلام الله علیها ,زائر ,فاطمیه ,مدینه نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 40
  • 41
  • 42
  • ...
  • 43
  • ...
  • 44
  • 45
  • 46
  • ...
  • 47
  • ...
  • 48
  • 49
  • 50
  • ...
  • 101
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 23
  • دیروز: 116
  • 7 روز قبل: 476
  • 1 ماه قبل: 3015
  • کل بازدیدها: 198891
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان