هوالحبیب
خواب دیدم. خواب دانشگاه را. اما مثل قبل نبود. از آن ساختمانهای قد و نیمقد خبری نبود. از دانشکدههای جزیرهای. از دانشجوهای جورواجور. از استادهای شقورق. حتی نیمکتهای چوبی هم نبودند. نمیدانم چه فصلی بود. بهار یا زمستان؛ اما باغچهها نبودند. سروهای همیشه سبز نبودند. طاوسیهای خوش رنگ نبودند. شاهپسندها و بلبلخرماها هم. حتی آن حوض مرغابی شکل هم. دانشگاه دانشگاه بود. میدانستم اما نه دانشگاه سابق. حرم الشهدا وسعت گرفته بود. همه دانشگاه شده بود حرم الشهدا. شاید هم همه حرم الشهدا شده بود دانشگاه. نمیدانم. چرا… جای به جای دانشگاه شهید روئیده بود. تا چشم کار میکرد شهید بود. صدتا؟ هزارتا؟ نه بیشتر… انگار تا آخر دنیا شهید بود. همه یک شکل. همه یک اندازه. ترسیده بودم. سرگردان بودم. من دنبال تو میگشتم. بین این همه شهید، که تا آخر دنیا شمردنشان تمام نمیشد. ردیف اول نبودی. ردیف دوم نبودی. ردیف سوم نبودی. میگشتم اما نبودی. پاهایم رمق نداشت. نفس نفس میزدم. فایده نداشت. تو بین این همه شهید نبودی؟ تو گم شده بودی. به خیالم شهید گمنام شده بودی، دوباره…
هوالحبیب
من دیوانهام. از آن دیوانههایی که گاهی توی گذشتهها پرسه میزنند. همانهایی که از سر بیکاری مینشینند نوشتههای هفت هشت سال پیششان را میخوانند. برای چه؟ نمیدانم. شاید برای درس عبرت یا از سر دلتنگی. شاید هم چون دیوانهاند. دیوانگی که منطق برنمیدارد. دیوانهها که به علیت فکر نمیکنند. دیوانهها که اصلا فکر نمیکنند. میخوانم. خط به خط. اما یادم نیست. یادم نیست چرا بین الطلوعینها رمان میخواندم. یادم نیست مفتون و فیروزه آخرش چه شدند؟ یعنی به هم رسیدند؟ یادم نیست چرا با فاطمه به هم زده بودیم. یادم نیست چرا مکسنت ران نمیشد. یادم نیست رئیس برای چه توبیخم کرده بود؟ یادم نیست محدثه کی بود؟ چرا ع کتاب را از دستم قاپیده بود. یادم نیست چرا سر سجاده زار زده بودم؟ یادم نیست چرا صبحها برای امیرحسام شکلک درمیآوردم؟ چرا پرههای چرخ گوشت گم شده بود؟ چرا با سی و شش کیلو پوست و استخوان پیادهروی میکردم؟ چرا روزی هزار تا کلمه مینوشتم؟ چرا زبان میخواندم؟ چرا یعنی خوب است که فراموشی گرفتم؟ خوب است که یادم نیست؟ اصلا چرا مینوشتم وقتی قرار بود یادم نماند؟! چون دیوانه بودم مثل حالا…؟!
هوالحبیب
سهم من نگاه است. مثل همیشه. چشم میگردانم، از قاب تلوزیون. از صدها کیلومتر آن طرفتر. همه هستند مثل همیشه. زن و مرد. پیر و جوان. آدمهایی که ظاهرشان شبیه هم نیست. شغل و تحصیلاتشان هم. یکی دانشجوست. یکی مادرخانهدار است. یکی معلم است. یکی مهندس است. یکی پارکبان است. یکی… یکی… باور کن حتی سلایق سیاسیشان هم یکی نیست. اما این آدمهای متفاوت، این گرههای ریز و درشت، با رنگهای مختلف کنار هم نشستهاند. این یکی یکیها توی یک صف، کیب در کیب هم هستند. پیوسته و محکم هستند.
توی این کشور فقط یک نفر این هنر را دارد. این قالی پر نقش و نگار را فقط یک نفر میتواند ببافد. یک نفر میتواند از دل این کثرتها، وحدت بیرون بکشد. فقط یک نفر میتواند این آدمهای متفاوت را شانهبه شانه هم بنشاند. فقط یکی میتواند این یکی یکیها را جمع کند کنار هم. بیچون و چرا. میتواند سدی بسازد و جلوی همه سیلابها را بگیرد. کسی که مایه حیات این انقلاب و این کشور است. قلب تپندهاش. با خودم تکرار میکنم مثل همیشه. ولَم يُنادَ بِشَيءٍ كَما نُودِيَ بِالوِلايَةِ. امام زده است وسط خال مثل همیشه. ولایت بزرگترین نعمتی است که داریم. چیزی که خیلیها حسرتش را دارند. ما با ولایت یک دل هستیم. کنار هم چفت میشویم. نخ تسبیح ولایت نباشد همه دور از هم هستیم. تک و تنها. ما این روزها سربلندیم با ولایت… خدا را شکر ولی هست. رهبر هست.
هوالحبیب
چشم سگ را درآوردم! نه، یعنی بهتر است بنویسم تمامش کردم. شاید اولین کتابی بود که با خواندن بیست صفحه نمونه در خریدش شکی نکردم. بگذریم که این فرآیند جزئی خودش چند ماهی زمان برد! اوایل قلم نویسنده، موقعیتهای داستانی حسابی سحرم کرده بود. به خیالم توی این مدت کتابی با این کیفیت نخواندم! به اواسطش که رسیدم وسوسه شدم تصویری هم از نویسنده داشته باشم. نوشتن عالیه عطایی در گوگل همان و دیدن گیسوان مجعد و پریشانش همان! عطایی هیچ شباهتی به زنان افغانستانی که توی ذهنم ساخته بودم یا لااقل تا آن زمان دیده بودم، نداشت. آن چشم و ابرو و لهجه به هر ملیتی شباهت داشت غیر از افغانستانیها! شاید هم داشتم زیادی بزرگش میکردم. نمیدانم. اواخر کتاب بین من ِکلامی و منِ نویسندهام دعوا بالا گرفته بود. نمیدانستم گوشم به حرف کدامشان باشد. جستجوهای بیشتر و خواندن نقدها تیر خلاص را زد. تصویر نویسنده محبوبم…. کار به جایی رسیده بود که فکر میکردم این داستانهای بینوا با آن همه ضعف شخصیتپردازی و پیرنگ که منتقدان برایش نوشتهاند چیز مثبتی هم داشت؟! شاید همینهاا باعث شد پای من منتقدم هم به قصه باز شود. به خیالش یک چیزی تقریبا توی همه داستانها مشترک بود. طلبکاری نویسنده از ما ایرانیها! رسم میهماننوازی بیش از اینها بود نبود؟! عطایی خیال انتقامگیری داشت. آن هم با شخصیتهای ایرانی که خلق کرده بود. انگار ما مسئول همه ظلمهایی بودیم که در حق ملتش به خصوص زنها رفته بود. میخواست همه خرده حسابهایی که از روسها تا طالبان مانده بود را با ما تسویه کند. با ما ایرانیها! این منصفانه بود؟ نبود؟! قبول که در نگاه بیشتر ما ایرانیها، افغانستانیها آن چیزی که هستند نیستند یا آنچیزی نیستند که هستند اما آش اینقدرها هم شور نبوده و نیست! بالاخره بین میلیونها آدم یک ایرانی خوب هم بوده؟ نبوده!؟ حالا در نه به نجابت نینا خانم!
به نظر منِ منتقدم این طرز نویسندگی نبود؟ بود؟! پس عشق به وطن چه میشد؟ سهمش کجا بود توی این کتاب بین این همه داستان؟! با چهار تا واژه که نمیشد راه به جایی برد. آدم اینقدر از رنجها و مظلومیتهای ملتش دم بزند اما هیچ آرمانی برای آن نداشته باشد. هیچ تصویر روشنی از آینده نشان ندهد. پس آن مخاطب افغانستانی که زیر ظلم طالبها نفس میکشد چه شوری در سر بپروراند؟ آن دختربچه دبستانی که پای درس ما ایرانیهاست چه خیالاتی ببافد برای خودش، برای عروسکهایش؟ آن کارگر روز مزد به عشق چه زنده باشد؟ چرا نویسنده تلاشی برای عقب زدن این همه عقب افتادگیها نکرد؟ چرا هیچ طرح و ایدهای نداد؟ مگر غیر از این است که داستانها هم رسالتی دارند! فقط نشان دادن سیاهیها و نالیدن از بیچارگیها که هنر نیست؟ هست؟! از تبعیضها دم زدن هم همینطور؟ من منتقدم معتقد است کنار همه تلخیها شیرینیهایی هم هست. مهم تلاش ماست برای رسیدن به آن. و این برای یک نویسنده مثل نان شب واجب است! به خصوص امثال عطاییها.
هوالحق
سرانجام
موشهای کور
به زبالهدان میروند…