هوالحبیب
حال مهمانهای یکی دو روزه را دارم. انگار منتظرم صدایم کنند. منتظرم بگویند بند و بساطت را جمع کن. راهی شو. حس و حال رفتن دارم. انگار دارم از همه دوستداشتنیهایم دل میکنم. یکی یکی گروهها را ترک میکنم. دوستهایم را بلاک میکنم…
به دور و برم نگاه میکنم. شرمندهام مثل همیشه. چیز درخوری برایت تدارک ندیدهام انگار. میدانی که همه دارایی من همین واژههاست. من عمرم را با واژهها تاخت زدهام. نمیدانم. قمار باز خوبی نبودهام شاید. اما میشود تو به همینها بسنده کنی؟ میشود راضی شوی به همین هرزنویسیها؟
هوالحبیب
بیست روز دیگر دوازده ساله میشود. باورم نمیشود. یعنی این همه مدت گذشته. وبلاگم حالا برای خودش بزرگ شده قاعده همه وبلاگهایی که روزی به سن و سالشان حسودیام میشد. نمیدانم چرا اما یک روز تصمیم گرفتم بنویسم. اتفاقی بود؟ نمیدانم. شاید. شاید بعد از آن ماجراها بود. شاید وقتی اولین وبلاگم توی بلاگفا را گم کردم. وقتی دوره تابستانه تمام شده بود و از چاپ نشریههای سیاه و سفید هم خبری نبود. نمیدانم. فقط میدانم نوشتن تنها کاری بود که میتوانستم بکنم. نوشتن و نوشتن. مهم نبود چه مینوشتم. مهم نبود برای که مینوشتم. مهم خود نوشتن بود. حالا بعد از یازده سال و یازده ماه و ده روز خوشحالم که به سرم نزد و حذفش نکردم. خوشحالم وبلاگم را دارم. من آدم خودخواهی نیستم اما واژههایم را دوست دارم. حالا گاهی که دلم میگیرد. وقتی مغزم قفل میشود. هر چه تقلا میکنم که بنویسم و نمیشود. میروم سرم را میگذارم روی دوش واژههایم و زار میزنم.
هوالحبیب
درد میدود توی تنت
و من به خودم میپیچم
هوالحبیب
گاهی هم دلت میخواهد
سرت را بگذاری زمین
و بمیری
فقط همین …
هوالحبیب
باز هم
روی دست نیزهها
میبرند خورشید را …