خانه
بوی خدا
ارسال شده در 28 دی 1403 توسط زفاک در شطحیات

هوالحبیب

نشسته بودی بالای سرم

و نَفس‌های آرام و شمرده‌ام

را بو می‌کشیدی

شاید بوی خدا گرفته بودم

نمی‌دانم…

 

 

بوی خدا ,خواب ,نفس نظر دهید »
قیاس
ارسال شده در 26 دی 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
انگار کسی حواسش نیست. کسی نمی‌داند فنرها با اینکه روح ندارند. عاطفه و احساس هم ندارند. باز تا زمان خاصی فشرده می‌شوند. وقتی فشار از حد آستانه‌شان رد شد. وقتی کاسه صبرشان لبریز شد؛ از جا درمی‌روند. آن وقت همه فشارهای فروخورده را بیرون می‌ریزند.
اما توقع دارند تو که انسانی، روح داری، عاطفه و احساس داری، در برابر کنش‌های بی‌جا، دم نزنی. فقط فشرده شوی؛ حتی بهتر و بیشتر از یک فنر، این منصفانه هست؟

آستانه ,احساس ,انسان ,صبر ,عاطفه ,فنر نظر دهید »
مثل فرفره
ارسال شده در 22 دی 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحبیب
بچه بودم و ساده‌دل؛ آن‌قدر که دلم با یک فرفره‌رنگی برود. یک تکه چوب، قاعده نصف مداد را می‌تراشیدند و از دل دایره‌ای چوبی که کمتر از یک کف دست بود؛ رد می‌کردند. می‌شد یک اسباب‌بازی ساده و کم‌خرج. روی سطح دایره چوبی هم پر می‌کردند از گردالی‌های زرد و قرمز و نارنجی.
همیشه دنبال فرصتی بودم. اول باید زمین سفت و سختی پیدا می‌کردم. بعد باید دور از چشم بقیه با دست‌های کوچکم محورش را می‌گرفتم و با شور می‌چرخاندم. پر قدرت و محکم. بعد دست به چانه محو رقصش می‌شدم. فرفره می‌چرخید و می‌چرخید و من از چرخیدنش خرم بودم. هرچند بعد از مدتی سرش گیج می‌رفت. تنش به عرق می‌نشست. نفس نفس می‌زد. مثل آدمی که رمقش رفته باشد؛ یکهو دمر می‌افتاد روی زمین. انگار جان داده باشد؛ دمغ می‌شدم؛ اما دست‌بردار نبودم. کارم را از سر می‌گرفتم. ساعت‌ها می‌گذشت. من سرگرم بودم. بچه بودم و ساده‌دل. دنیای من همین بود؛ کوچک، اندازه چرخش چندین باره یک فرفره‌رنگی چوبی!
این روزها حس می‌کنم شدم مثل همان فرفره‌رنگی چوبی. کسی محورم را می‌گیرد و با شور و نشاط می‌چرخاندم. من جان می‌کنم. تقلا می‌کنم. زمان زیادی می‌چرخم؛ اما بعد از مدتی متوقف می‌شوم. چشم باز می‌کنم و می‌بینم درست در همان نقطه شروعم بی‌اینکه ذره‌ای جابه‌جا شده باشم.

بچگی ,توقف ,دایره ,رنگی ,ساده‌دل ,سرگرم ,فرفره ,چوبی نظر دهید »
چوب خدا
ارسال شده در 21 دی 1403 توسط زفاک در روزنوشت

هوالحق

آتش در لانه زنبورها!

آتش ,زنبور ,لانه ,چوب خدا نظر دهید »
حسن یوسف من
ارسال شده در 18 دی 1403 توسط زفاک در شطحیات

هوالحبیب

دو برگ نورس انتهایی را گرفت

و گفت: برای رشد عَرضی باید مریستم‌هایش را بزنی

من اما دلش را نداشتم

من که بی‌رحم نبودم

تو را بی‌سر ببینم

تو را زمینی ببینم

حُسن یوسف من!

دلم می‌خواست قد بکشی

دلم می‌خواست به نور برسی

به خود خدا

دلم می‌خواست خدا از سر مهر دستی به برگ‌هایت بکشد

و بخندد از ته دل

خنده خدا تماشایی هست، نه؟

حسن یوسف ,رشد ,مریستم نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 21
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 102
 
غَیث
مطالب این وبلاگ کاملا تولیدی است. استفاده بدون ذکر منبع ممنوع!
موضوعات
همه
الی الحبیب
اندیشه
اهل البیت(علیهم السلام)
حضرت صاحب (عج)
حضرت عشق(ع)
تمرین نویسندگی
حرکت جوال ذهن
خاطرات
دلنوشته
روزنوشت
شطحیات
شهدا
لژنشین‌ها
مخاطب خاص
هایکو
پوستر و عکس نوشت
کنایات
یار مهربان
یک بیت
یک خط روضه
پیوند ها
  • نور عیننا
  • حب فؤادی
  • بخوان با ما
  • میم. الف.
  • سه نقطه
  • آمار
  • امروز: 2568
  • دیروز: 2838
  • 7 روز قبل: 5674
  • 1 ماه قبل: 7483
  • کل بازدیدها: 214110
  • موزیک آنلاین
    MeLoDiC

    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان