موضوع: "یار مهربان"
هوالحبیب
فصل شیدایی لیلاها حکایت همراهی یا عدم همراهی شش شخصیت با امام حسین علیه السلام در حادثه کربلا است. البته شخصیت هفتمی هم در ابتدای کتاب معرفی میشود که به نظر خود نویسنده میآید. چراکه با هر یک از شخصیتها همراه میشود و به فراخور موقعیت، بیان داستان را به عهده میگیرد. با خواندن کتاب مفهوم عاقبت به خیر و عاقبت به شری بیشتر از سایر مفاهیم در ذهن مرور میشود. مثلا فردی مثل “حر” با اینکه در جبهه دشمن قرار دارد و حتی کارش به بستن راه امام هم میرسد اما در نهایت به خاطر ادبش عاقبت به خیر میشود یا فردی مثل زهیر که از دیدار با امام فراری است و حتی پیرو عثمان است، در نهایت جز یاران امام قرار میگیرد. اما در مقابل افرادی مثل ضحاک بن عبدالله هم هست که برای یاری امام شرط میگذارد و در نهایت ظهر روز عاشورا در حالی که هیچ یار و یاوری برای امام نمانده دست از همیاریش برمیدارد و عاقبتی جز حیرت و حسرت نصیبش نمیشود. یا شبث بن ربعی که جز دعوت کنندگان امام به کوفه است اما در نهایت به هوای حکومت، همراهی سپاه عمر سعد را انتخاب میکند.
متن کتاب اگرچه نثر ادبی است اما تقریبا روان و شیوا نوشته شده است. کمتر واژه سخت و نامفهومی در آن دیدم. منتها برخی افعال ماضی نقلی بدون “است” آمده بود. ساختار کلی جملهها گاه جابهجا شده بود مثلا فعل وسط جمله آمده بود (صدایی از بیرون سکون میپاشد به خیمه) یا قیدها در آخر جمله آمده بود مثل (و آتشی که در جان ضحاک زبانه می گیرد، هزار باره.) گاهی جملات ناتمام رها شده بود یا بین کلمات و عبارات یک پاراگراف سه نقطه زیاد وجود داشت.
روال کلی داستان یک شخصیت به گونهای است که روایت اول شخص شروع میشود و گاهی وسط یا پایانش با سوم شخص ختم میشود. بین داستان، شخصیتها گریزی به گذشته میزدند که اغلب کامل بیان میشود و بعد دوباره به زمان حال برمیگردد اما در مورد عمروبن قظفه وقتی ماجرای جنگیدنش را تعریف میکند یک عبارت از گذشته میگوید یعنی دیداری که با امام علی علیه السلام داشته و یک عبارت از زمان حال که در میدان عاشورا است. به نظرم این باعث سردرگمی خواننده میشود مثل خودم که ابتدا متوجه نشدم اما دوباره که خواندم فهمیدم. البته عبارتي هم بود که من نفهمیدم (بی درنگ عبیدالله بود که در کار خود تمام است، مکر و قساوت.)
هوالحبيب
وقتی “سلام بر ابراهیم” را میخوانی حس میگنی واژهها تو را در مواجهه با خودت قرار میدهند. خودی که این روزها ترجیح میدادی پنهانش کنی. انگار از اینکه به دادگاه وجدانت پا بگذاری واهمه داشتی اما حالا گریزی نیست. او یک مقیاس است. یک شاخص بزرگ برای مقایسه آنچه هستی و آنچه باید باشی. آنقدر روشن و واضح است که نمیتوانی انکارش کنی. نمیتوانی بهانه بیاوری. بالاخره به خودت میآیی و میبینی چقدر از مسیر اصلی دور افتاده بودی. هیچ حواست نبوده و در تاریکی فرو رفته بودی. کسی باید میآمد و چراغ راهت میشد. کسی باید از این همه جهالت نجاتت میداد.
هوالحبیب
وقتی مریم در آستانه کلاس کتاب را نشانم داد و گفت چندین بار با واژههایش اشک ریختم وسوسه خواندنش دلم را قلقلک داد. اما در بحبوحه میانترمها و کتابهای درسی غریب ماند تا هفته پیش که بالاخره عزمم را برای خواندن جزم کردم. هر چه با سطرها پیش میرفتم سید لاغر اندام انقلابی در نظرم بزرگتر دیده میشد و به همان میزان غمی غریب در دلم ریشه میدواند. اندوه مردی که حد و مرزی در رسالتش نمیشناخت. انقلاب را فقط برای خودش و کشورش نمیخواست. همه تلاش و تقلایش این بود که اسلام واقعی را نشان دهد. اهل یک جا بند شدن نبود. اهل غر زدن و بهانه آوردن، حتی اهل کم آوردن با وجود بیمهریهایِ خودیها و تهدیدهای غریبهها. در سالهای بعد از انقلاب سختی غربت خودش و خانوادهاش را به جان خرید تا بالاخره خدا خریدارش شد. مزد همه بیخوابیها و خوندل خوردنهایش شد شهادت….
و چه لذتی دارد به دست دشمنان خدا به خدا رسیدن نه؟

هوالحبیب
“برعکس میگردم طواف خانهات را
دیوانهها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند”
فاضل نظری
|
|
|
|