هوالحبیب
چشم سگ را درآوردم! نه، یعنی بهتر است بنویسم تمامش کردم. شاید اولین کتابی بود که با خواندن بیست صفحه نمونه در خریدش شکی نکردم. بگذریم که این فرآیند جزئی خودش چند ماهی زمان برد! اوایل قلم نویسنده، موقعیتهای داستانی حسابی سحرم کرده بود. به خیالم توی این مدت کتابی با این کیفیت نخواندم! به اواسطش که رسیدم وسوسه شدم تصویری هم از نویسنده داشته باشم. نوشتن عالیه عطایی در گوگل همان و دیدن گیسوان مجعد و پریشانش همان! عطایی هیچ شباهتی به زنان افغانستانی که توی ذهنم ساخته بودم یا لااقل تا آن زمان دیده بودم، نداشت. آن چشم و ابرو و لهجه به هر ملیتی شباهت داشت غیر از افغانستانیها! شاید هم داشتم زیادی بزرگش میکردم. نمیدانم. اواخر کتاب بین من ِکلامی و منِ نویسندهام دعوا بالا گرفته بود. نمیدانستم گوشم به حرف کدامشان باشد. جستجوهای بیشتر و خواندن نقدها تیر خلاص را زد. تصویر نویسنده محبوبم…. کار به جایی رسیده بود که فکر میکردم این داستانهای بینوا با آن همه ضعف شخصیتپردازی و پیرنگ که منتقدان برایش نوشتهاند چیز مثبتی هم داشت؟! شاید همینهاا باعث شد پای من منتقدم هم به قصه باز شود. به خیالش یک چیزی تقریبا توی همه داستانها مشترک بود. طلبکاری نویسنده از ما ایرانیها! رسم میهماننوازی بیش از اینها بود نبود؟! عطایی خیال انتقامگیری داشت. آن هم با شخصیتهای ایرانی که خلق کرده بود. انگار ما مسئول همه ظلمهایی بودیم که در حق ملتش به خصوص زنها رفته بود. میخواست همه خرده حسابهایی که از روسها تا طالبان مانده بود را با ما تسویه کند. با ما ایرانیها! این منصفانه بود؟ نبود؟! قبول که در نگاه بیشتر ما ایرانیها، افغانستانیها آن چیزی که هستند نیستند یا آنچیزی نیستند که هستند اما آش اینقدرها هم شور نبوده و نیست! بالاخره بین میلیونها آدم یک ایرانی خوب هم بوده؟ نبوده!؟ حالا در نه به نجابت نینا خانم!
به نظر منِ منتقدم این طرز نویسندگی نبود؟ بود؟! پس عشق به وطن چه میشد؟ سهمش کجا بود توی این کتاب بین این همه داستان؟! با چهار تا واژه که نمیشد راه به جایی برد. آدم اینقدر از رنجها و مظلومیتهای ملتش دم بزند اما هیچ آرمانی برای آن نداشته باشد. هیچ تصویر روشنی از آینده نشان ندهد. پس آن مخاطب افغانستانی که زیر ظلم طالبها نفس میکشد چه شوری در سر بپروراند؟ آن دختربچه دبستانی که پای درس ما ایرانیهاست چه خیالاتی ببافد برای خودش، برای عروسکهایش؟ آن کارگر روز مزد به عشق چه زنده باشد؟ چرا نویسنده تلاشی برای عقب زدن این همه عقب افتادگیها نکرد؟ چرا هیچ طرح و ایدهای نداد؟ مگر غیر از این است که داستانها هم رسالتی دارند! فقط نشان دادن سیاهیها و نالیدن از بیچارگیها که هنر نیست؟ هست؟! از تبعیضها دم زدن هم همینطور؟ من منتقدم معتقد است کنار همه تلخیها شیرینیهایی هم هست. مهم تلاش ماست برای رسیدن به آن. و این برای یک نویسنده مثل نان شب واجب است! به خصوص امثال عطاییها.
موضوعات: "یار مهربان" یا "یک بیت"
هوالحبیب
عادت بدی است. اما انگار زنده به همین عاتهایم. نمیتوانم ترکشان کنم. یا نمیخواهم. انگار به وجودم سنجاق شده. از وقتی یادم میآید کتابهای درسی را اینطور میخواندم. ترکیبی از فهمیدنی و حفظی. حالا که دارم از تحصیل فارغ میشوم نوبت غیردرسیها شده. عادت بدم به بقیه کتابها سرایت کرده. این روزها سرم به چند کتاب گرم است. کتابهایی با موضوعات متفاوت از نویسندههایی متفاوت! انگار هر کدام داروی درد خاصی باشند.
طاقچه را باز میکنم. مرددم بین کتابها. شعر، داستان کوتاه، رمان و سفرنامه! سفرهام پروپیمان هست. باید ببینم میلم به کدام بیشتر است. «گوهر شب چراغ» بدجوری با دلم بازی کرده این روزها. بعد از دو هفته هنوز ده درصدش مانده! اما دلم نمیآید دوباره بازش کنم. حکایتهای حاج شیخ حکم شیشه عطر خوشبو است. دلم نمیآید تمامش کنم. میخواهم هر روز به یمن تبرک دستی بکشم به عبای سادهی حاج شیخ. شاید عقل و دلم با هم شفا بگیرد. میخواهم با او همراه شوم. به کوچه پسکوچههای شهرم سفر کنم. پای ثابت نمازهای «مسجد برخوردار» شوم. میخواهم سهمی از اخلاص روضههای سید یحییها داشته باشم. سادگی و صمیمت آدمهای شهرم مرا سرمست میکند. کیفور شوم با این واژهها.
انگار حاج شیخ آمده در این روزها منِ طلبهام را زنده کند دوباره. بله «حاج شیخ غلامرضا» روحانی باسوادی که خودش را خادم دین میداند. یک مبلغ ساده نه بیشتر! میتواند مجاور ضامن آهو شود. نماز و منبرش را برود، بیزحمت. یا لااقل در شهر و دیار پدریاش با شهرتی که دارد دوروبرش را شلوغ کند! اما او از این جنسها نیست. تمرین راه رفتن روی پل صراطش را از بچگی شروع کرده با راه رفتن روی چینههای دیوار. با این چیزها سرگرم نمیشود! اسمورسمدار که شده خانهاش را خرج مایحتاج یهودیهای قحطیزده کرده. پس دلش با کرور کرور خمس و زکات نمیلرزد. به قرص نان ساده بسنده میکند. گلیم ساده زیر پایش را میفروشد حتی. چیزی هم که در بساطش نباشد کتابهایش را گرو میگذارد. اما اجازه نمیدهد به ناموس مردم نگاه چپ بیافتد.
حاج شیخ غلامرضا آدم یک جاماندن نیست. نمیتواند بنشیند تا آدمها بیایند به دستبوسیاش. باید باروبندیلش را بردارد. با مرکب ساده حتی. شده با پای پیاده؛ اما باید راهی شود. برود حتی تک و تنها. با تن بیمار. روستا به روستا. به دهکورهها. جاهایی که اهالیاش از دین اسمش را شنیدهاند فقط. آبادیهایی که حتی طلبه سال دوم و سومی هم به خود ندیده چه رسد عالم اهل دلی مثل او. حاج شیخ پیشنمازی یک مسجد سوت و کور و کم جمعیت را میپسندد. شب را در کاهدان خانهای محقر سر میکند. حتی توقع حق تبلیغ هم ندارد از اهالی. چیزی دستش بدهند نگرفته بخشیده.
حکایتهای حاج شیخ را باید چندین و چندبار بخوانم. نباید به یکبار اکتفا کنم. باید انقدر بخوانم که از بر شوم. باید سبک زندگیام شود. گوهر شبچراغم شود. طلبههایی مثل من نباید یادشان برود میراثدار چه عالمانی هستند…
هوالحبیب
نمیدانم شاید این خصلت من است شاید هم نه. شاید بقیه هم وقتی از جنگیدن در دنیای بیرون خسته میشوند. وقتی چیزی نیست که امیدوارشان کند. وقتی حس میکنند ته کشیدهاند و دارند تمام میشوند. هیچ چیز باب میلشان نیست. نه آنها آدمها را میفهمند و نه آدمها آنها را. ترجیح میدهند به دنیای درون پناه ببرند. میروند و در خلوت خودشان تنها میشوند، با دنیایی از کتابها. کتابها دریچه دنیای درون بقیه هستند. آغوش بازی که به روی روح خستهشان گشوده میشود. آنها با شخصیتهای مختلف آشنا میشوند. تجربه میکنند. زندگی میکنند. میترسند. خوشحال میشوند. عاشق میشوند. نفس میکشند. میجنگند. قهرمان میشوند. آنقدر در دنیای درون آدمها غوطهور میشوند که خودشان را هم یادشان میرود. فراموش میکنند که مشکلی بود. دردی داشتند. چیزی بود که آزارشان میداد. آدمهایی بودند که همدیگر را نمیفهمیدند. غمی روی دلشان سنگینی میکرد. آن وقت دوباره برمیگردند به دنیای بیرون و زندگی جدیدی را آغاز میکنند. کتابها به آنها فرصت میدهند که خودشان را بسازند و این بهترین هدیه است نه؟
هوالحبیب
بالاخره کتاب به دستم رسید. با یک بسته نمک تبرکی و یک لواشک! دیروز بعد از تقریبا چهار ماه زمانی را خالی میکنم برای کتاب خواندن! چهار ماه است که کتاب غیر درسی نخواندم. البته اگر اقلیت و گریههای امپراطور را فاکتور بگیرم به علاوه پستچی! حالا رسیدهام به خاتون و قوماندان به سفارش استاد! همان چند صفحه اول کافی است تا پرت شوم به سالهای دور و یاد رقیه در دلم زنده شود. هفت ساله بودم. بالاخره بعد از سالها چشم انتظاری مدرسه رو شده بودم. آن سالها مدرسه ما دو شیفته بود صبح و عصر. رقیه دخترک افغانستانی بود. نمیدانم چرا بین این همه آدم مهر او به دلم نشسته بود. دل است دیگر! به اسم و رسم و کشور و نژاد کاری ندارد. کار خودش را میکند. من و رقیه روی یک نیمکت مینشستیم. حسابی با هم رفیق شده بودیم. البته به دور از چشم خواهرم. خواهرم دو سالی از من بزرگتر بود اما از شانسم توی یک مدرسه درس میخواندیم. همیشه پیش مامان چغلیام میکرد و میگفت با دختر افغانی دوست شده! یادم نیست مادرم هم همینقدر نژاد پرست بود یا نه. شاید بود و من فراموش کردم شاید هم نبود. معلم خوبی داشتیم خانم ملکپور. ساعتهای تفریح برایمان داستان میخواند. توی دلمان عشق میکاشت. همه چیز به کامم بود. معلم خوب! رفیق خوب! چیزی کم نداشتم. این وسط فقط خواهرم را نمیفهمیدم. خواهرم شاید نمیفهمید رفیق یعنی چه؟ شاید هم اندازه من رفیق باز نبود. شاید هم اندازه من بیقاعده و قانون رفاقت نمیکرد. من اما حاضر نبودم رقیه را با دوست دیگری عوض کنم. وقتی توی صورتم میخندید. وقتی روی گونههایش چال میافتاد من ذوق میکردم. چشمهای بادامی مشکیاش جای همه چشمها حرف داشت. از غربت میگفت از بیخانمانی از دوری از وطن. و من انگار با همان سن و سال کودکی همه را میفهمیدم.
ما با مدرسه همسایه بودیم. ما همیشه پشت دانایی شهر بودیم. همیشه. جایی که رقیه زندگی میکرد با مدرسه فاصله داشت. گاهی دور از چشم خواهرم زودتر از خانه بیرون میزدم و تا خانه رقیه میدویدم. میخواستم با هم، دست در دست هم راهی مدرسه شویم. دیوانه بودم. یک دیوانگی شیرین بچهگانه. رقیه هم به جایش برایم نانهای محلی میآورد. و من باز به دور از چشم همه آن نانها را میخوردم. طعم خاصشان هنوز هم زیر زبانم هست. نمیدانم اما همه چیز با رقیه طعم دیگری داشت. همه چیز شیرین و دوست داشتنی بود