هوالحبیب
کتاب یحیی میخوانم. یحیی پسر سیدضیاء. سیدضیاء اولاد ندارد. از خدا خداسته اگر پسری نصیبش شد نذر کند برای طلبگی. مثل خودش که روحانی باصفایی است. بالاخره دعایش برآورده میشود. سیدیحیی چراغ خانهاش را روشن میکند. داستان حاصل روزنوشتهای سیدیحیی است، از شروع طلبگی تا رفتن به تبلیغ به روستای کسما و ماجراهای بعدش. چند سال پیش توی ماه رمضان کتاب داستانی میخواندم مشابه. کتابی که حالا نه اسمش به یادم مانده و نه نام نویسندهاش! فقط تصویر ناموزونی از یک روحانی برایم به یادگار مانده. حال و هوای کتاب یحیی اما با آن کتاب کذایی تفاوت زیادی دارد از زمین تا آسمان. روحانی آن کتاب کذایی چنگی به دل نمیزد یا حداقل مرا راضی نمیکرد. آدمی که داشت از همسرش جدا میشد. مردم با او میانه خوبی نداشتند و چیزهای دیگری که خدا را شکر یادم نمیآید! قبول دارم سیدیحیی زیادی ایدهآل اما شخصیت دلنشینی است. چیزی که دوست داری از یک روحانی بشنوی. از آن طلبهها که به خودش و کارش باور دارد. معنویت دارد. سختیهای طلبگی را میپذیرد. برای تبلیغ رفتن هم ادا و اصولی ندارد. سیدیحیی خودش را از مردم جدا نمیبیند. با آنها هم غذا میشود. با آنها همدرد میشود. میانداری میکند بین اهالی. قهر را به آشتی ختم میکند. خلاصه کلی یاد و خاطره خوش برای مردم به جا میگذارد.
کتاب یحیی را که میخوانم من طلبهام هوس تبلیغ میکند، میخواهد برود جایی در شمال کشور. ده بالا یا دهپایین فرقی ندارد. فقط جایی باشد که زمین و آسمان به هم رسیده باشند. میخواهد وسط ماه خدا همدم مردم شوم. آدمهایی که همنشینی با طبیعت فطرتشان را زنده نگه داشته.روحشان لطیف است. ضمیرشان روشن است و اشکشان جاری…