هوالحبیب
خستهام، خیلی. پلکهایم سنگین شده. نه… نه… من نباشم کار و بار حاجشیخ میلنگد. من نباشم حساب و کتاب زمان از دستش میرود. منم که با چرخش عقربههایم به زندگیاش نظم و نسق میدهم. اما انگار نه نمیشود. پلکهایم… . کاش پلکهایم دوباره در همین اتاق باز شود. همین چهارگوش کاهگلی، با سقف ضربی. من عاشق بوی کاهگلم. حس زندگی دارد.
من نشستم توی رف. همردیف کدوهای خشکشده، عمامهای و مروارید. بوی نا گرفتهاند اما کسی دلش نمیآید بهشان دست بزند. حتی زنحاجی موقع رفتوروب اتاق. انگار میراثی ماندگارند. انگار قرار است سینه به سینه به ارث برسند مثل این اتاق مثل این خانه. پشت در پشتشان اینجا نفس کشیدهاند حاجی، پدرش، پدر پدرش…
ورودی اتاق در چوبی یک لنگه است. بغل دستش چوب لباسی است با لوزیهای کنگرهدار. قلابهایش جای همیشگی عبا و قبای حاجی است. درست مقابل ورودی اتاق، پستو هست. زنحاجی تازگیها برایش یک چادرشب با مربعهای سرخ و سبز و آبی و صورتی اندازه کرد. به خیالم با همان چرخ خیاطی جهازش هم دور دوزی کرد. موقع نصبش توی دلش داشت کرور کرور قند آب میشد. دو طرف پستو و ورودی، طاقچه است. مربعهایی که ضلع آخرش را گرد کردهاند. نمیدانم چرا. حاجی توی طاقچهها تا خرخره کتاب چیده. وقتی برگشت با خودش خروار خروار کتاب آورد. واجبترها را چید توی طاقچهها. مابقی هم توی پستو جا داد.
روبهوری دیوار رف، درهای چوبی دولنگه است. بغل دستشان میز چوبی رنگورفته حاجشیخ است. زن حاجی برایش یک رومیزی ترمه فیروزهای دوخته، آبروداری کند پیش میهمانهای حاجی. توی دلش میگوید: درِ خانه روحانی جماعت را که نمیشود بست، آن هم توی این وضع و اوضاع. اسباب و اساس خط حاجی همانجاست. با چند جلد کتابی که پیش از کلاس و منبر ورق میزند. سحرها صدای کشیده شدن نی روی کاغذ مرا سرپا نگه میدارد.
کاش پلکهایم دوباره توی همین اتاق باز شود. اتاقی که بوی زندگی دارد. بوی ریحانهای باغچه زنحاجی. بوی عطر طاووسیها و پیچهای امینالدولهاش. من عاشق نورم. وقتی صبح به صبح از دل شیشههای مشبک زرد و سرخ و سبز رد میشود. وقتی روی قالی دست باف زنحاجی رنگینکمان به پا میشود.
من از بالای رف، آمد و شدها را میپایم. آدمها و ریز و درشت حرفهایشان، بار سنگین غصهها و رنجهایشان وقتی اینجا زمین میگذارند. من کلی حرف دارم برای گفتن؛ اما حالا پلکهایم… خستهام. خیلی…
موضوع: "پوستر و عکس نوشت"
هوالحبیب
خوبی رشته دانشگاهیام به این بود که به هر علمی سرک میکشیدم. از ریاضی و آمار و احتمالات بگیر تا شیمی و زمینشناسی و هوا و اقلیم. از فیزیک و هیدرولوژی تا پرندهشناسی و حشرهشناسی. سال سوم بودم و شیمی آلی 1 و 2 داشتم. معمولا اینطور درسها نیم واحدی هم آزمایشگاه داشت. استاد شیمی آلی سختگیر بود اما استاد آزمایشگاه هزار مرتبه سختگیرتر. از آن استادهای متشخص و اتوکشیده که مو را از ماست میکشند. یادم هست جلسه اول رفت پای تابلو و یک عالمه قانون نوشت. از دیر آمدن تا غیبت و بهم زدن نظم کلاس و بقیه مسائل. خلاصه طوری خط و نشان کشید که همه ماستها را کیسه کردند و حساب کار دستشان آمد. معمولا روند کلاس اینطوری بود که بعد از کوئیز (کتبی کلاسی) استاد آزمایش را شرح میداد. نکات لازم را میگفت و بعد ما باید مشغول کار میشدیم. آن روز کذایی بعد از کوئیز و شرح آزمایش همه پشت میزها مستقر شدیم تا کارمان را شروع کنیم. هر گروهی باید میرفت و وسایل مورد نیازش را از گوشه آزمایشگاه که استاد از قبل آماده کرده بود، برمیداشت. طبق معمول من و مرضیه هم وسایلمان را آوردیم. باید محلولی را درست میکردیم و توی بِشِر می ریختیم و روی شعله حرارت میدادیم. استاد مثل همیشه رفته بود اتاقش. با وجود پنجره بزرگ که به محیط آزمایشگاه اشراف داشت چیزی از زیر نگاهش در نمیرفت. از آنجا به کار همه نظارت داشت.
برای درست کردن محلول باید آب مقطر اضافه میکردیم. اما بین وسایل پیست نبود. مرضیه گفت: یادمان رفته. برو پیست رو بیار. من هم رفتم روی میز را نگاه کردم اما پیستی نبود. یک نگاه به بقیه گروهها انداختم. همه سرگرم کارشان بودند. دلم نمیخواست از بقیه عقب بیافتیم. همان اندازه هم دلم نمیخواست به هیچ گروهی رو بیاندازم و پیستشان را قرض بگیرم. برگشتم پیش مرضیه و گفتم: هیچی نبود که حتما استاد یادش رفته برای ما پیست بذاره! من به مرضیه اصرار که تو به استاد بگو او اصرار که من بگویم. هیچ کدام هم زیر بار نمیرفتیم. توی همین اوضاع بود که دیدم ردیف بالای سرمان یک پیست هست. از خدا خواسته پیست را برداشتم و به مرضیه نشان دادم. هر دو داشتیم از خوشحالی بال درمیآوردیم.
محلول را درست کردیم و گذاشتیم روی شعله تا با حرارت ملایم کم کم به نقطه جوش برسد. مرضیه مثل همیشه بالای سر کار داشت نظارت میکرد. من هم سرخوشانه نشسته بودم روی صندلی چرخان و بقیه گروهها را میپاییدم. توی احوال خودم بودم که مرضیه دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: یه لحظه نگاه کن چرا این محلول اینطوریه؟ با حرص بلند شدم و گفتم: باز چیه؟ گفت: نه! ببین با این سرعت نباید جوش بیاد به نظرم عادی نیست! عینکم را روی دماغم جابهجا کردم و نگاهی به داخل بِشر انداختم. حبابهایی به مرکزیت بشر تند تند به وجود میآمد و ناپدید میشد. مرضیه حق داشت. این محلول نباید به این سرعت به جوش میآمد. اما ما که همه مراحل را درست رفته بودیم. یعنی کجای کار ایراد داشت؟ همینطور که هر دو خیره به محلول بودیم و داشتیم جوانب مسئله را میسنجدیم یکهو از توی بشر شعلههای آتش بالا زد. من پریدم بغل مرضیه و جیغ کشیدم. بیچاره مرضیه هم هول شده بود و نمیدانست چیکار کند فقط با صدایی که کم از فریاد نداشت میگفت: آتیش آتیش… کلاس به همه ریخته بود و همه گروهها ریخته بودند سر میز ما. هیچ کس هم جرات نداشت نزدیک شود. من و مرضیه هم که از ترس نمیدانستیم چه کنیم. اما استاد عین قرقی خودش را رساند سر میز. من که دیدم حسابی هوا پس است پریدم پشت سر بقیه و خودم را قایم کردم. داشتم عین بید میلرزیدم. هم نظم کلاس را به هم زده بودیم هم گندی بالا آورده بودیم که معلوم نبود میخواست به کجا برسد. استاد خیلی سریع فلکه گاز را بست. شعله زیر بشر قطع شد. آتش داخلش هم فروکش کرد و همه نفس راحتی کشیدیم. استاد نگاهی به دور و بر انداخت و من و مرضیه را صدا زد. دلم میخواست زمین دهان باز کند و من را فرو بدهد. هم از نگاه بچهها و هم از نگاه برافروخته استاد جرات جلو آمدن نداشتم. اما چارهای نبود. خودم را به مرضیه رساندم. بیچاره رنگ به صورت نداشت. استاد نگاهی به ما و نگاهی به میز کرد و گفت مگه چی ریخته بودین توی محلول؟ من که انگار لال شده بودم و زبانم حرکت نمیکرد. مرضیه من و منی کرد و به پیست روی میز اشاره کرد. استاد هم پیست را برداشت و وراندزش کرد و بو کشید و گفت: اینکه اتانوله! از کجا برداشتین. فکر کردین اینجا کجاست خونه خاله؟ هزار بار تا حالا تاکید کردم همه وسایل آزمایش رو از روی میز بردارین. حالا غیر از اینها شعله آتیش جیغ و داد داره سریع فلکه رو میبستین. حالا وقتی دوباره مجبور شدین آز شیمی رو بگیرین متوجه میشین باید چیکار کنین.
توی آن لحظه دلم میخواست فقط برای خودم و همه کوئیزهای که نمره کامل گرفته بودم های های گریه کنم.
هوالحبیب
من دیوانهام. از آن دیوانههایی که گاهی توی گذشتهها پرسه میزنند. همانهایی که از سر بیکاری مینشینند نوشتههای هفت هشت سال پیششان را میخوانند. برای چه؟ نمیدانم. شاید برای درس عبرت یا از سر دلتنگی. شاید هم چون دیوانهاند. دیوانگی که منطق برنمیدارد. دیوانهها که به علیت فکر نمیکنند. دیوانهها که اصلا فکر نمیکنند. میخوانم. خط به خط. اما یادم نیست. یادم نیست چرا بین الطلوعینها رمان میخواندم. یادم نیست مفتون و فیروزه آخرش چه شدند؟ یعنی به هم رسیدند؟ یادم نیست چرا با فاطمه به هم زده بودیم. یادم نیست چرا مکسنت ران نمیشد. یادم نیست رئیس برای چه توبیخم کرده بود؟ یادم نیست محدثه کی بود؟ چرا ع کتاب را از دستم قاپیده بود. یادم نیست چرا سر سجاده زار زده بودم؟ یادم نیست چرا صبحها برای امیرحسام شکلک درمیآوردم؟ چرا پرههای چرخ گوشت گم شده بود؟ چرا با سی و شش کیلو پوست و استخوان پیادهروی میکردم؟ چرا روزی هزار تا کلمه مینوشتم؟ چرا زبان میخواندم؟ چرا یعنی خوب است که فراموشی گرفتم؟ خوب است که یادم نیست؟ اصلا چرا مینوشتم وقتی قرار بود یادم نماند؟! چون دیوانه بودم مثل حالا…؟!
هوالحبیب
مثل همیشه
بر یک موج سینوسی سوارم
یک فراز و فرود مداوم
کاش میدانستم
آخرش کجا تمام میشوم
توی کدام حالت
اوج یا فرود؟
هوالحبیب
روزی صدایم میکنی
عبدی!
و من هزار بار جان میدهم