هوالحبیب
دلگیرم از آدمها؛ نمیدانم. شاید هم دنیا دلم را زده. شاید هم از خودم دلگیرم. نمیدانم.
آدم یک وقتهایی حالش خراب میشود. همین اندازه میفهمد که چیزی سر جایش نیست. چرایش را نمیداند. میشود تو هم نپرسی چرا.
مثلاً فکر کن بار همهی عالم را گذاشتند روی دوشهایم. فکر کن با پاهایم، پیاده همهی دنیا را گز کردم، حالا بیرمق، بیجان، نشستهام روبهرویت. زل زدهام به چشمهایت. مثل همیشه طلبکارم.
میخواهم سنگ صبورم شوی. میخواهم همه این روزها را برایت ببارم؛ فقط پیش تو. میخواهم پابهپای واژهها، این همه دوری را زار بزنم.
میشود پا درمیانی کنی؟ میشود دستم را بگذاری در دستهای خدا.
موضوع: "پوستر و عکس نوشت"
هوالحبیب
نمیدانم از کجا آوردم. لای کدام کتاب یا مجله بود. توی کدام برنامه یا همایش گرفتم. فقط میدانم چند سالی هست پشت قفسه کتابخانه چسباندهام.
وقتهایی که دلم از دعوای چپیها و راستیها میگیرد؛ وقتهایی که حرف هیچکدام را نمیفهمم؛ وقتی فکر میکنم انقلاب شده گوشت قربانی دست هر کدام. روبهروی این عکس میایستم. به آن زل میزنم. مطمئن میشوم سایهی شما روی سرمان است. دلم به بودنتان قرص میشود؛ مثل دل این پسرک سیهچرده، این بسیجی صاف و ساده. حالت صورتش را میبینید؟ اشکهایش داد میزند چقدر توی دل لحظهها را شمرده تا به اینجا رسیده؛ به لحظهی دیدار.
میدانید آقا! نه فقط من، که همهی آدمهای معمولی، اندازهی او دوستتان داریم. ما منظورم ما انقلابیهاست. آدمهایی که از سیاسیزدگی بدمان میآید. اهل هیچ گروه و جناحی هم نیستیم. ماهایی که همیشه مشتاق وقت دیداریم. همیشه هم جایمان پشت نردههاست. اندازه هیچکدام از مسئولین چپی و راستی دستمان به شما نمیرسد. اسممان توی هیچ لیست سفیدی هم نیست. ما آدمهای کوچهوبازاری که بینمان با حجاب و بیحجاب است؛ مذهبی و غیرمذهبی؛ پیر و جوان، زن و مرد، همهمان اندازهی او دوستتان داریم. همهمان جانفدا هستیم.
میدانید آقا! هر که هر چه میخواهد بگوید. گوشمان به شماست. هنوز هم شما را توی همین لباس خاکی بسیجی میبینیم. برای ما شما هنوز همین فرمانده چهلوخوردهای ساله هستید، با همین محاسن بلند و مشکی، با همین نگاه نافذ و مهربان، با همین صورت به خنده وا شده و همین اندازه مطمئن و پرتوان.
شما تا ابد فرماندهی قلبهای ما هستید…
#به_قلم_خودم
#نقد
هوالشهید
سوا نکردند
این بار در هم خریدند
بزرگ و کوچک را با هم
#به_قلم_خودم
هوالحبیب
میدانی رفیق! باید دست به قلم شویم. باید بنویسم. باید در تاریخ ثبت کنیم. شاید بعدها عدهای یادشان برود. یا آدمهایی در تاریخ دست ببرند. کسی چه میداند؛ شاید دوباره بخواهند جای ظالم و مظلوم را عوض کنند.
باید بنویسم؛ سال 1404 شمسی بود؛ نخستین روز تابستان. هنوز آفتاب بالا نیامده بود. تسبیح گنجشکها توی گوش درختها نپیچده بود. بچهها حتی زن و مردها هم خواب بودند. دشمن دستکشهای مخلمیاش را بیرون کشید! نقابش را کنار زد. جنگندههایش دیوار صوتی وطن را شکستند؛ حریم پاک جمهوری اسلامی ایران را. مردکی شاسی زیر دستش را فشار داد. چند ثانیه بعد بمبهایش روی مراکز هستهای ما ریخت.
میدانی رفیق! دلم میخواهد شب نشده بنویسیم. در تاریخ ثبت کنیم. نخستین روز تابستان بود. آفتاب هنوز پشت کوهها نرفته بود. مردوزن، پیروجوان، چپوراست، مسلحوغیرمسلح، دست به دست هم دادند؛ یکی شدند؛ ید واحده و صدای خرد شدن استخوانهای دشمن در گوش همسایهها پیچید! تابوتهای یکی یکی از سربازهای آمریکایی پر شد و به خانهها برگشت!
#به_قلم_خودم
هوالحبیب
عیدیاش را نقد گرفت
بلیط یکسره تا بهشت