هوالحبیب این مِهر با همه مهرهای عمرم فرق دارد حالا نه مهندسم نه طلبه نشستهام پشت این میز به اذن تو دارم منِ استادیارم را محک میزنم. دلم فقط به دعای تو گرم است، فرمانده! #به_قلم_خودم
گاهی از صبح تا شب میدوی؛ اما باز هم آخر شب، برنامههای تیک نخورده در ذهنت چشمک میزنند. آن وقت دلت میخواهد تکثیر شوی به صد نفر، نه! حداقل ده نفر. ده نفر برای راستوریس کردن همه برنامهها کافی است. برای اینکه همه چیز مرتب و منظم باشد، بیکم و کاست. بیضربدر قرمز روی صفحه سفید کاغذ! بیاسترس و خوابهای پریشان.
اما میدانی جای این خیالپردازیها فقط توی داستانهاست نه واقعیت! علم حالا حالاها باید بدود تا به اینجا برسد. تازه اگر برسد؛ پس همچنان باید بدوی. فرصتها را دو دستی بچسبی و سخت و عمیق کار کنی. دلت را صابون بزنی و به خودت وعده بدهی. وقتی به ته مسیر برسی؛ میتوانی نفس چاقکنی. آن وقت، فرصت زیادی برای استراحت هست؛ فرصت خیلی خیلی زیادی.
دلگیرم از آدمها؛ نمیدانم. شاید هم دنیا دلم را زده. شاید هم از خودم دلگیرم. نمیدانم.
آدم یک وقتهایی حالش خراب میشود. همین اندازه میفهمد که چیزی سر جایش نیست. چرایش را نمیداند. میشود تو هم نپرسی چرا.
مثلاً فکر کن بار همهی عالم را گذاشتند روی دوشهایم. فکر کن با پاهایم، پیاده همهی دنیا را گز کردم، حالا بیرمق، بیجان، نشستهام روبهرویت. زل زدهام به چشمهایت. مثل همیشه طلبکارم.
میخواهم سنگ صبورم شوی. میخواهم همه این روزها را برایت ببارم؛ فقط پیش تو. میخواهم پابهپای واژهها، این همه دوری را زار بزنم.
میشود پا درمیانی کنی؟ میشود دستم را بگذاری در دستهای خدا.
نمیدانم از کجا آوردم. لای کدام کتاب یا مجله بود. توی کدام برنامه یا همایش گرفتم. فقط میدانم چند سالی هست پشت قفسه کتابخانه چسباندهام.
وقتهایی که دلم از دعوای چپیها و راستیها میگیرد؛ وقتهایی که حرف هیچکدام را نمیفهمم؛ وقتی فکر میکنم انقلاب شده گوشت قربانی دست هر کدام. روبهروی این عکس میایستم. به آن زل میزنم. مطمئن میشوم سایهی شما روی سرمان است. دلم به بودنتان قرص میشود؛ مثل دل این پسرک سیهچرده، این بسیجی صاف و ساده. حالت صورتش را میبینید؟ اشکهایش داد میزند چقدر توی دل لحظهها را شمرده تا به اینجا رسیده؛ به لحظهی دیدار.
میدانید آقا! نه فقط من، که همهی آدمهای معمولی، اندازهی او دوستتان داریم. ما منظورم ما انقلابیهاست. آدمهایی که از سیاسیزدگی بدمان میآید. اهل هیچ گروه و جناحی هم نیستیم. ماهایی که همیشه مشتاق وقت دیداریم. همیشه هم جایمان پشت نردههاست. اندازه هیچکدام از مسئولین چپی و راستی دستمان به شما نمیرسد. اسممان توی هیچ لیست سفیدی هم نیست. ما آدمهای کوچهوبازاری که بینمان با حجاب و بیحجاب است؛ مذهبی و غیرمذهبی؛ پیر و جوان، زن و مرد، همهمان اندازهی او دوستتان داریم. همهمان جانفدا هستیم.
میدانید آقا! هر که هر چه میخواهد بگوید. گوشمان به شماست. هنوز هم شما را توی همین لباس خاکی بسیجی میبینیم. برای ما شما هنوز همین فرمانده چهلوخوردهای ساله هستید، با همین محاسن بلند و مشکی، با همین نگاه نافذ و مهربان، با همین صورت به خنده وا شده و همین اندازه مطمئن و پرتوان.