هوالحق
جهانبینی عینک است. عینکی که آدمها به چشم میزنند. هنرمندها هم آدمند. هنرمندها هم از پشت همین عینک به دنیا نگاه میکنند. دنیا را درک میکنند. و نهایتا یافتههایشان را بیان میکنند با زبان هنر. شاعرها شعر میگویند. مجسمهسازها مجسمه میسازند. نویسندهها داستان و رمان مینویسند. نقاشها، نقاشی میکشند. خلاصه هر کسی چیزی میآفریند. باور کنیم هنر برای هنر یک حرف است نه بیشتر. در عمل، اثر هنری بازتاب جهانبینی ماست. توصیف جهان از زبان ما هنرمندها بسته به کیفیت عینکمان دارد. عینک هر چه شفافتر، توصیفش به حقیقت نزدیکتر. باید مواظب این عینک باشیم. نکند کدر شود. آنقدر که حقیقت را واژگون نشان دهد. واژگون درک کند و واژگون بیان کند!
موضوع: "روزنوشت"
هوالحبیب
یادم نیست چند ساله بودم. یادم نیست چه سالی بود حتی. بچه بودم لابد. آنقدر که قدم به تو نمیرسید. به تو که رفته بودی روی دستها. روی دست مردهای غریبه. داشتی میرفتی. برای همیشه. داشتی دور میشدی از من. توی آن چهارگوشه چوبی لبهدار که دور تا دورش را پوشانده بودند با پرچم سه رنگ. دویدم پشت سرشان. داد زدم بابا… خدا دلش سوخت حکما. زمان ایستاد. همه ایستادند. به احترام من که بچه بودم لابد. داد زدم بابا. نشستم روی زمین. کنار آن چهارگوشه چوبی. پرچم را کنار زدم با دستهای کوچکم. چشمهایت بسته بود. دست کشیدم روی صورتت. صورت عین ماهت. دوباره داد زدم بابا. نشنیدی. کسی توی آغوشم گرفت. توی گوشم زمزمه کرد. بابا خیلی دویده عزیزم. بابا خیلی خسته است. باید بخوابد. دستم را کنار کشیدم. بیاختیار تکرار کردم بابا خسته است. بابا باید بخوابد. یعنی باز هم مأموریت داشتی بابا…
هوالحبیب
سهم من نگاه است. مثل همیشه. چشم میگردانم، از قاب تلوزیون. از صدها کیلومتر آن طرفتر. همه هستند مثل همیشه. زن و مرد. پیر و جوان. آدمهایی که ظاهرشان شبیه هم نیست. شغل و تحصیلاتشان هم. یکی دانشجوست. یکی مادرخانهدار است. یکی معلم است. یکی مهندس است. یکی پارکبان است. یکی… یکی… باور کن حتی سلایق سیاسیشان هم یکی نیست. اما این آدمهای متفاوت، این گرههای ریز و درشت، با رنگهای مختلف کنار هم نشستهاند. این یکی یکیها توی یک صف، کیب در کیب هم هستند. پیوسته و محکم هستند.
توی این کشور فقط یک نفر این هنر را دارد. این قالی پر نقش و نگار را فقط یک نفر میتواند ببافد. یک نفر میتواند از دل این کثرتها، وحدت بیرون بکشد. فقط یک نفر میتواند این آدمهای متفاوت را شانهبه شانه هم بنشاند. فقط یکی میتواند این یکی یکیها را جمع کند کنار هم. بیچون و چرا. میتواند سدی بسازد و جلوی همه سیلابها را بگیرد. کسی که مایه حیات این انقلاب و این کشور است. قلب تپندهاش. با خودم تکرار میکنم مثل همیشه. ولَم يُنادَ بِشَيءٍ كَما نُودِيَ بِالوِلايَةِ. امام زده است وسط خال مثل همیشه. ولایت بزرگترین نعمتی است که داریم. چیزی که خیلیها حسرتش را دارند. ما با ولایت یک دل هستیم. کنار هم چفت میشویم. نخ تسبیح ولایت نباشد همه دور از هم هستیم. تک و تنها. ما این روزها سربلندیم با ولایت… خدا را شکر ولی هست. رهبر هست.
هوالحق
سرانجام
موشهای کور
به زبالهدان میروند…