هوالحبیب
آخر شب است
قرآن را برمیدارم
باید سهمیهام را بخوانم.
از کی شروع کردم؟
سال قبل شاید
یا قبلتر
نمیدانم
شاید آن زمان که قرآن سوزی باب شد
به جای آن رسم بد
من هم عهد کردم
دلم درد گرفته بود
زورم آمده بود
دستم به آنها نمیرسید
اما قرآن جیبی با جلد عنابی اینجا بود
بغل دستم.
از همان زمان زیپش را نبستم
حالا آخر شبی بازش میکنم.
میگردم لای صفحهها
سرکافم را پیدا نمیکنم
گم شده است.
جایش گذاشتم؟
لای کدام صفحه
پای کدام آیه؟
نمیدانم.
مثل سین
سوغاتی سین بود این قرآن
قرآن جیبی با جلد عنابی
از کربلا آمده بود
با خجالت قرآن را گرفته بود سمتم
به خیالش چیز درخوری نیست
گرفته بودم با مهر
با مباهات
بهتر از این کجا پیدا میشد؟
رفقای خوبی بودیم
من و سین
اما کم کم گم شد
شاید بعد از رفتن…
انگار پای همان صرف و نحوها
تمام شد رفاقتمان.
نمیدانم چرا؟
من این همه سال راه آمدم
تنهای تنها
بیرفیق و همراه…
چهرهاش توی ذهنم پر رنگ میشود
با همان حجب و حیا
با همان خال بزرگ کنار لبش
حالا آخر شبی
نمیدانم کجاست؟
پای کدام آیه
لای کدام صفحه
جامانده…
موضوع: "روزنوشت"
هوالحق
مینویسند:
“به کارگیری مجدد 70هزار بازنشسته”
بخوانید:
“بیکاری 70هزار فارغ التحصیل!”
هوالشهید
من هم مثل بقیه، گاهی مینشینم و به آن فکر میکنم. نمیدانم کی و کجا از راه میرسد؟ اما میدانم که میرسد؛ ناگزیر. دلم نمیخواهد مرا غافلگیر کند. دلم نمیخواهد با تصادف بمیرم یا توی بستر بیماری یا اینقدر پیر و زمینگیر شوم که آرزوی مرگم را بکنند. یا مثل آن خانم کارمند بیهوا از بالای آسانسور سقوط کنم. یا نه مثل پسرک داستان موری سرطان بگیرم. مرگ روزی هزار گزینه دارد که من هیچ کدامشان را نمیخواهم. میخواهم زرنگ باشم. با خوم میگویم آمدنم که دست خودم نبود، بگذار رفتنم دست خودم باشد. بگذار مرگم به انتخاب خودم باشد. بگذار بهترین داراییام در این دنیا پای چیز ارزشمندی فدا شود. اما وقتی به خودم نگاه میکنم به راهی که آمدهام، به عمری که گذشته، به اعمالم. ناامید میشوم. آه… من کجا و شهادت کجا؟ به خودم میگویم کاش فرمولش را میدانستم. کاش اصلا شهادت حساب و کتاب مشخصی داشت. کاش اصلا خریدنی بود. اما نیست. شهادت لباس سایز آزاد نیست که هر کسی بپوشدش. شهادت است قیمتی است. باید قیمت پیدا کنی تو هم.
همیشه داستان و زندگینامه شهدا را میخواندم. شاید توی دلم چراغی روشن شود. یک نقطه یک اتفاق… انگار دنبال کسی مثل خودم بودم. اما هر چه میگشتم ناامیدتر میشدم. قبل انقلاب، بعد انقلاب. قبل جنگ بعد جنگ. داخل کشور خارج کشور. آن دوردستها حتی در بلاد کفر هم شهید بود اما مثل من نبود. من بیشتر میخواندم و بیشتر میفهمیدم. شهدا از جنس دیگری بودند. رفتارشان حتی واژههایشان هم فرق داشت. انگار تفاوتمان از زمین بود تا آسمان. جای امید نبود چون نقط اشتراکی نبود. آنها یک سو و من سوی دیگر. با همه ناامیدی دست بردار نبودم. دلم را خوش میکردم به حرفهایی که جسته و گریخته میشنیدم. آدمهایی که تا قبل از شهادتشان کسی احتمالش هم نمیداد اما آخرش قیمتی شده بودند. شهید شدهبودند. نمیدانم. شاید نباید جا بزنم. شاید روزی من هم قیمتی شدم. شاید من هم شهید شدم کسی چه میداند…
هو الشاهد
من نشستهام اینجا توی این سالن تر و تمیز. باد کولر میخورد توی صورتم. فامیل دور منتظر است گرههای کور ذهنیاش را باز کنم. به خیالش خیلی بلدم. من هول کردم. اینجا همه چیز تغییر کرده است. گلها و گلدانها. پنجرهها. وسایل سرمایشی. اما انگار تو هنوز هستی. اینجا گوشهای از سالن نشستهای. زل زدهای به من و فامیل دور. من خستهام. نمیدانم. شاید. این اولین تدریس خصوصیام توی یک مکان عمومی نیست. اما سخت است. انگار همیشه حرف زدن سخت بوده. همیشه نوشتن راحتتر بود. هیچ وقت نمیتوانستم خوب حرف بزنم یا حرفهای خوب بزنم. آن سالها باید باب رفاقت را باز میکردم باید لابهلای تدریس شیمی و ریاضی و فیزیک چیزهای دیگری به تو یاد میدادم. من من من مگر چه نسبت نزدیکی با تو داشتم. ما غریبه نبودیم اما آشنای آشنا هم نبودیم ما دو تا فقط یک نسبت فامیلی داشتیم یک نسبت فامیلی نه چندان نزدیک مثل همان نسبتی که با فامیل دور امروز دارم. فامیل دور اما چقدر با تو فرق دارد. فامیل دور اصلا ان چیزی که تصورش را داشتم نیست. حتی یک درصد هم احتمالش را نمیدادم. همه چیز طبق میل من پیش نمیرود طبق فکر و اندیشههای من. من نشستهام روی صندلی نه چندان راحت. میگویم مقاله نویسی مثل زایمان کردن است. انگار خودم هزار بار مادر شده باشم. فامیل دور خندهش گرفته انگار مضحکترین حرف عالم را زده باشم. فامیل دور هم مادر شده است مثل تو. فامیل دور مادر خوبی است حکما. تو مادر خوبی بودی؟ نمیدانم. نه مادر خوبی نبودی. فامیل دور از علاقهاش به کشف کردن میگوید.تو همان گوشه سالن نشستهای زل زدهای به من. من هول کردهام. رشته همه چیز از دستم در رفته. خیره میشوم به میز. میخواهم ذهنم را جمعوجور کنم. فامیل دور منتظر است. ثانیهها تند تند دارند میدوند. همیشه حرف زدن سخت بوده نه؟ من از آینده خبر نداشتم من چه تقصیری داشتم. نمیفهمیدم پشت این چهره آرام و متین چه روح دردمندی نشسته. من علم ناسیه خوانی نمیدانستم. من؟ نمیدانم اصلا چه چیزی میدانستم. من آن سالها طلبه نبودم. هنوز هوای مهندسی و دکتری توی سرم بود. نمیدانم. منِ استادیارم جسورتر بود. تدریس خصوصی برای فامیلها برای فامیلهای دور مثل تو. کاش اما بلد بودم با آدمها رفیق شوم. کاش رابطهمان بیشتر از یک تدریس خصوصی در یک مکان عمومی پیش رفته بود. کاش اینقدر من استادیارم نق نزده بود. شاید آن وقت همه چیز به اینجا ختم نمیشد. کسی چه میدانست. هیچ کس هیچ چیز نمیدانست شاید هم میدانستند و کاری نمیکردند. من اگر میتوانستم حتما کاری کرده بودم. کاری بیشتر از نشستن توی مجلس روضه و زار زدن پیش خدا. اشتباه کرده بودی قبول داری؟ اشتباه بزرگ و جبران ناپذیری. یک حماقت محض. زور من به خدا که نمیرسید. چقدر باید زار میزدم. چقدر باید التماس میکردم برای تو برای فامیل دوری که خوابیده بود روی تختخواب بیمارستان سوانح سوختگی. داشتی با مرگ دست و پنجه نرم میکردی. خودت خواسته بودی خودت انتخاب کرده بودی. انتخاب خوبی بود؟ دارم باز داوری میکنم. نمیدانم. زودقضاوت میکنم. لعنتی نمیدانم. خودسوزی انتخاب خوبی نبود فقط این را میدانم. به خدا. وقتی خبر خودسوزی توی فامیل مثل بمب پیچید من طلبه بودم. یک طلبه که عشق متکلم شدن داشت دیوانهاش میکرد. هزار تا آیه و روایت و استدلال عقلی توی ذهنم مرور میشد. میسوختم و زار میزدم. پشت خط آن یکی فامیل دور داشت نسخهات را میپیچید. انگار جای خدا نشسته بود. خدا خدا. خدا آن لحظه کجا بود. تو کجا بودی نمیدانم. من میسوختم و زار میزدم. لعنتی. برای آن طفل معصوم. برای تو. برای ابدیت. بیشتر و بیشتر. داشتم حسرت میخوردم. کاش بیشتر رفاقت کرده بودیم با هم. از درب مکان عمومی برای تدریس خصوصی که بیرون میزنم. فامیل دور نشسته پیش شهدای گمنام. دارد زار میزند شاید. برای تو نمیدانم. من راهم را کج میکنم سمت خانه. من خیلی خستهام. خیلی.
هوالشهید
بعد از شهادت رئیس جمهور، بعد انتخابات و همه ماجراهایش، تازه دیروز کمی دلم خوش شده بود. دلم روشن شده بود. مراسم تحلیف را میدیدم. نطق رئیس جمهور جدید را . پشتیبانیاش از جبهه مقاومت و فلسطین را. نمایندهها از روی صندلیهایشان بلند شده بودند و شعار میدادند. محکم و باصلابت. همه دست میزدند. فرماندهان مقاومت آن جلو نشسته بودند. دوربین زوم کرده بود رویشان. من توی دلم پر از خوشحالی بود. خبر نداشتم از آینده. از روز بعدش، کمی کمتر از بیست و چهار ساعت. هیچ کس خبر نداشت. همه داشتند کف میزدند. همه خوشحال بودند. همه همدل بودند یک صدا بودند. متحد بودند. علیه یک دشمن مشترک. علیه کسی که فقط دشمن فلسطین نبود. فقط دشمن اسلام نبود. دشمن بشریت بود. یک غده سرطانی. یک غده بدخیم که حالا کارش از دارو و درمانها گذشته بود. مثل آدمی که به ته خط رسیده. مثل بلنگ وحشی که توی قفس گیر افتاده. پنجه میکشد به دیوارههای قفس.دندان تیز میکند. اسیر هست اما باز هم زورش را میزند. آخرین زورش را میزند. فکرش کار نمیکند. ذهنش درست تحلیل نمیکند. چون آخر خط است. ته خط یعنی اینجایی که اسرائیل رسیده این پلنگ وحشی توی قفس.
ذوق میکردم. توی گروه کلاسیمان پیام میدادم. نمیدانستم مثل همه وقتهای دیگر. حال دنیا پایدار نیست. نه. خوشیهایش هم. دشمن، این آدم به ته خط رسیده، این غده بدخیم. این پلنگ وحشی توی قفس ممکن است چنگالهای تیزش را از بین دیوارههای قفس رد بکند. ممکن است چنگ بیاندازد و عزیزی را از ما بگیرد آن هم زمانی که به ته خط رسیده.
ناراحتم. دمغم مثل وقتی که حاج قاسم رفت. مثل وقتی که خبر شهید جمهور توی تلوزیون پخش شد. شدهام مثل آدمی که زخم خورده. مثل کسی که عزیزی را از دست داده. یک میهمان عزیز. آن هم توی خانه خودش. کسی حرمت میهمانمان را شکسته. کسی روی غیرتمان دست گذاشته. هنیئه مال فلسطین نبود فقط. مال همه اسلام بود نماینده همه نیروهای مقاومت بود. فریاد همه مظلومان بود. کسی که همه چیزش را داده بود پای مقاومت. فرزندانش، نوههایش. همه را و حالا هم خودش را. عزیزترین سرمایهاش را. جانش را.